کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
محدد پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
محدد
لغتنامه دهخدا
محدد. [ م ُ ح َ د دَ ] (ع ص ) تحدید گردیده شده . (ناظم الاطباء). || تیز کرده شده و تیز نوک دار: محدد الرأس ؛ نوک تیز.
-
محدد
لغتنامه دهخدا
محدد. [ م ُ ح َدْ دِ ] (ع ص ) حد چیزی پدیدکننده . (آنندراج ). کسی که تحدیدمی کند و حد چیزی را معین می نماید. (ناظم الاطباء).- محددالجهات ؛ اطلس فلک . (ناظم الاطباء). فلک نهم که کره ٔ ارض و افلاک دیگر بدان منتهی شود و آن منتهای جهات است .
-
واژههای مشابه
-
جسم محدد
لغتنامه دهخدا
جسم محدد. [ ج ِ م ِ م ُ ح َدْدِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) مراد از آن فلک افلاک است که محدد افلاک باشد. (از فرهنگ علوم عقلی سجادی ).
-
واژههای همآوا
-
مهدد
لغتنامه دهخدا
مهدد. [ م ُ هََ دْ دِ ] (ع ص ) تهدیدکننده . بیم کننده . (یادداشت مؤلف ).
-
جستوجو در متن
-
حذلاق
لغتنامه دهخدا
حذلاق . [ ح ِ ] (ع ص ) تیز. محدّد. (منتهی الارب ).
-
محددة
لغتنامه دهخدا
محددة. [ م ُ ح َدْ دَ دَ ] (ع ص ) مؤنث محدد [ م ُ ح َ د دَ ] .
-
محدودالجهات
لغتنامه دهخدا
محدودالجهات . [ م َ دُل ْ ج ِ ] (ع اِ مرکب ) محددالجهات . عبارت است از فلک اعظم و گاه اطلاق شود در فلک بدون اضافه . (کشاف اصطلاحات الفنون ). رجوع به محدد شود.
-
مذروب
لغتنامه دهخدا
مذروب . [ م َ ] (ع ص ) سیف مذروب ؛ شمشیر تیز. (منتهی الارب ). محدد و تیزشده ازهر چیزی ، کقوله : علی الاعداء مذروب السنان . (از اقرب الموارد). نعت مفعولی است از ذرب . رجوع به ذرب شود.
-
خاوند
لغتنامه دهخدا
خاوند. [ وَ ] (اِ) مخفف خداوند است که صاحب و بزرگ خانه باشد . (از برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 360). تا دیگر باره بهزیمت شدند و خلقی بسیار از ایشان کشته شدند و آنکه ماند بگریخت و خاوند دیهه نرشخ زنی ب...
-
اسنمة
لغتنامه دهخدا
اسنمة. [ اَ / اُ ن ُ م َ ] (اِخ ) یا ذات اسنمة. پشته ایست نزدیک طحفة. (منتهی الارب ).ابن قتیبة گوید: اُسنمة کوهی است قرب طحفة و صاحب کتاب العین گفته که رمله ایست و قول زهیر مؤید آنست :و عرّسوا ساعة فی کثب اسنمةو منهم بالقسومیات معترک .و گفته اند اسن...
-
عرش
لغتنامه دهخدا
عرش . [ ع َ ] (ع اِ) تخت و سریر پادشاه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). اورنگ . گاه . گه . سریر : اًنی وجدت امراءة تملکهم و اوتیت من کل شی ٔ و لها عرش عظیم (قرآن 23/27)؛ من زنی را یافتم که بر ایشان پادشاهی میکند، و همه چیز او را داده شده و او راست...