کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
متهور پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
متهور
لغتنامه دهخدا
متهور. [ م ُ ت َ هََ وْ وِ ] (ع ص ) آن که در چیزی به بی باکی افتد. (آنندراج ). گستاخ و بی باک و بی پروا. (ناظم الاطباء). درافتاده در چیزی به بیباکی . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). دلیر. بی باک . بی پروا. جسور. گستاخ . بی باکی کننده . (یادداشت به ...
-
واژههای مشابه
-
شارل متهور
لغتنامه دهخدا
شارل متهور. [ ل ِ م ُ ت َ هََ وْ وِ ] (اِخ ) آخرین دوک بورگنی ، پسر فیلیپ لوبن . وی بسال 1433 م . در شهر دیژون تولد و به سال 1477م . وفات یافت . این پرنس دارای حدت و خشونت اخلاقی بود. بر سرزمین بورگنی و فلاندر حکمروایی داشت و با مواجهه با خطرات بزرگی...
-
واژههای همآوا
-
متحور
لغتنامه دهخدا
متحور. [ م ُ ت َ ح َوْ وِ ] (ع ص ) شتاب و زود و جلد. || خشمناک . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ).
-
جستوجو در متن
-
متهیر
لغتنامه دهخدا
متهیر. [ م ُ ت َ هََ ی ْ ی ِ ] (ع ص ) متهور. (ناظم الاطباء). و رجوع به تهیر و تهور و متهور شود.
-
جلدمزاج
لغتنامه دهخدا
جلدمزاج . [ ج َ م ِ ] (ص مرکب ) متهور. || غضب ناک . || عجول . (ناظم الاطباء).
-
دلوار
لغتنامه دهخدا
دلوار. [ دِ ] (ص مرکب ) دلور. بی باک . شجاع . دلاور. متهور. باجرأت . (ناظم الاطباء).
-
دلور
لغتنامه دهخدا
دلور. [ دِ وَ ] (ص مرکب ) دلوار. بی باک . شجاع . دلاور. متهور. باجرأت . (ناظم الاطباء).
-
ناهراسان
لغتنامه دهخدا
ناهراسان . [ هََ ] (ق مرکب ) بدون هراس . مقابل هراسان . رجوع به هراسان شود. || (نف مرکب ) نترسنده . بی باک . متهور.
-
علی پاشا
لغتنامه دهخدا
علی پاشا. [ ع َ ] (اِخ ) وی از امرای متهور سپاه ایلدرم بایزید در جنگ با امیرتیمور گورکانی بود. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 508).
-
احمد
لغتنامه دهخدا
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) یکی از امراء متهور ایلدرم ، سلطان عثمانی ، در محاربه ٔ با امیر تیمور گورکان . رجوع بحبط ج 2 ص 164 شود.
-
شیرگام
لغتنامه دهخدا
شیرگام . (ص مرکب ) که گام چون شیر دارد. که گام چون شیر بردارد. کنایه از متهور و بیباک و دلیر. (یادداشت مؤلف ) : شیرگام و پیل زور و گرگ پوی و گورگردببردو آهوجه و روباه عطف و رنگ تاز.منوچهری .
-
شیروش
لغتنامه دهخدا
شیروش . [ شیرْ وَ ] (ص مرکب ) شیرسان . شیرصفت . مانند شیر. شیروار. (یادداشت مؤلف ). || شجاع . متهور. (فرهنگ فارسی معین ) : زآن گرانمایه گهر کو هست از روی قیاس پردلی باشد ازین شیروشی پرجگری . فرخی .رجوع به مترادفات کلمه شود.