کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
متلالی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
متلألی
لغتنامه دهخدا
متلألی ٔ. [ م ُ ت َ ل َءْ ل ِءْ ] (ع ص ) روشن و تابان . اسم فاعل از تلألؤ که بر وزن تفعلل است رباعی مزید مأخوذ از لؤلؤ که به معنی مروارید است و این قسم اشتقاق از جامد در کلام عرب مستعمل است ... (غیاث ) (آنندراج ). درخشان و تابان و تابدار. (ناظم...
-
جستوجو در متن
-
ابتلاق
لغتنامه دهخدا
ابتلاق . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) درخشیدن . (زوزنی ). متلألی گشتن . درفشیدن .
-
مزهزه
لغتنامه دهخدا
مزهزه . [ م ُ زَ زِه ْ ] (ص ) نعت فاعلی منحوت از «زه زه » فارسی . آفرین گوی . زه زه گوینده : پرویز ملک چون سخنی خوب شنیدی آن را که سخن گفتی ، گفتیش که هان زه پرویز گر ایدون که در ایام تو بودی بودی همه الفاظ تو را جمله مزهزه . منوچهری (دیوان چ دبیرسیا...
-
رخشان
لغتنامه دهخدا
رخشان . [ رُ ] (نف ) رَخْشان . رخشا. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ) (از برهان ). صفت فاعلی است از رخشیدن با معنی مبالغه در مفهوم فروزان . (از شعوری ج 2 ص 12). تابان . روشن . (از برهان ) (رشیدی ) (کشف اللغات ) (لغت محلی شوشتر) (غیاث الل...
-
دلربا
لغتنامه دهخدا
دلربا. [ دِ رُ ] (نف مرکب ) دلربای .دل رباینده . رباینده ٔ دل . کسی یا چیزی که دل شخص را به خود جلب کند. که شیفته کند. که عاشق سازد. که دل رباید. (یادداشت مرحوم دهخدا). رباینده ٔ دلهای اصحاب نظر به حسن و ظرافت . (شرفنامه ٔ منیری ) : نافرید ایزد ز خوب...
-
درفشنده
لغتنامه دهخدا
درفشنده . [ دِ رَ ش َ دَ / دِ ] (نف ) درخشنده . روشن . تابدار. (ناظم الاطباء). متلألی ٔ. مضی ٔ : کسی که خواهد تا فضل تو بپوشاندگو آفتاب درفشنده را به گل اندای . فرخی .بر آمد ز هامون به چرخ بنفش درفشنده هر سو درفشان درفش . اسدی .بر چشم آن کش دو دیده ...
-
رشیدالدین اسفزاری
لغتنامه دهخدا
رشیدالدین اسفزاری . [ رَ دُدْ دی اِ ف َ ] (اِخ ) یا رشید اسفزاری ، محمدبن محمد. پیش از قرن هفتم هَ . ق . می زیسته است . هدایت گوید: اسمش رشیدالدین محمدبن محمودبن مسعود ازفضلای مشهور خراسان و صاحب کمالات بی پایان بوده . گویند در فضیلت و حکمت مرتبه ٔ ع...
-
ابوتمیم
لغتنامه دهخدا
ابوتمیم . [ اَ ت َ ] (اِخ ) معدبن علی . هشتمین خلیفه ٔ فاطمی مصر، ملقب به مستنصر باﷲ (از 427 تا 487 هَ . ق .). ناصرخسرو علوی از جانب او حجت جزیره ٔ خراسان بود:ای در کمال اقصای حد همچون هزار اندر عدددین امام حق معد، بر فضل تو مانا گوا.روی خدا و دل عال...
-
درخشان
لغتنامه دهخدا
درخشان . [ دُ / دَ / دِ رَ ] (نف ) درفشان . درخشنده . رخشان . تابان .روشنی دهنده . (برهان ). لرزان و تابان . (غیاث ) (آنندراج ). لامع. نوربخش . ضیاپاش . (ناظم الاطباء). در حال درخشیدن . ابلج . بارق . براق . برقان . روشن . ساطع. فروزان .لائح . لائحة. ...
-
درخشنده
لغتنامه دهخدا
درخشنده . [ دُ / دَ / دِ رَ ش َ دَ / دِ ] (نف ) تابنده . (آنندراج ). پرتواندازنده . آنچه می درخشد. درخشان . تابان . نورانی . روشن . تابدار. (ناظم الاطباء). اجوج . اِلَّق . براق . بریق . دملص . لامح . لامع.لَمّاح . لموح . متلألی ٔ. مشعشع. وَهّاج : به...
-
آبدار
لغتنامه دهخدا
آبدار. (نف مرکب ) شربت دار. ساقی . ایاغچی . و در این زمان خادمی که بکار تهیه ٔ چای و قهوه و غلیان است : بیوسف چنین گفت پس آبدارکه ای مایه ٔ علم و گنج وقار. شمسی (یوسف و زلیخا).ز یوسف پذیرفت پس آبدارکه گر بازخواند مرا شهریار... شمسی (یوسف و زلیخا).بپر...
-
شباهنگ
لغتنامه دهخدا
شباهنگ . [ ش َ هََ ] (اِ مرکب ) شب آهنگ . قصدکننده به وقت شب . (غیاث اللغات ). بقصد آمدن در شب . قصد کردن کاری در شب . (فرهنگ نظام ). || شبانگاه . (فرهنگ خطی ) (غیاث اللغات ) (انجمن آرا). || خانه ٔدهقانی . (ناظم الاطباء). || بلبل ، که مرغ سحرخوان است...
-
کوکب
لغتنامه دهخدا
کوکب . [ ک َ ک َ] (ع اِ) ستاره . (ترجمان القرآن ). ستاره ٔ بزرگ یا عام است . ج ، کواکب . و ذهب القوم تحت کل کوکب ؛ یعنی پراکنده و متفرق شدند. (منتهی الارب ). ستاره ٔ بزرگ یا عام است . ج ، کواکب . و سیم و شرار و داغ و اشک و نمکدان و گره از تشبیهات اوس...
-
برج
لغتنامه دهخدا
برج . [ ب ُ ] (ع اِ) کوشک . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی ) (آنندراج ) (منتهی الارب ) (کشاف اصطلاحات الفنون ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (زمخشری ) (مهذب الاسماء). قصر. (از اقرب الموارد). کاخ : بیار آن ماه را یک شب درین برج که پنهان د...