کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
متقرح پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
متقرح
لغتنامه دهخدا
متقرح . [ م ُ ت َ ق َرْ رِ ] (ع ص ) قرحه دار و دارای ریش . ریش دار و ریش خورده .(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)؛ جرب المتقرح . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || آماده و مستعد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به تقرح شود.
-
واژههای همآوا
-
متقره
لغتنامه دهخدا
متقره . [ م ُ ت َ ق َرْ رِه ْ ] (ع ص ) (از «ق ره ») زرد و ریمناک اندام . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). زرد و چرکین اندام . (از ناظم الاطباء).
-
جستوجو در متن
-
متقرحة
لغتنامه دهخدا
متقرحة. [ م ُ ت َ ق َرْ رِ ح َ ] (ع ص ) تأنیث متقرح . و رجوع به ماده ٔ قبل شود.
-
ریش برآمده
لغتنامه دهخدا
ریش برآمده . [ ب َ م َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) متقرح و مجروح . (ناظم الاطباء). || کسی که ریش و لحیه ٔ او برآمده و رسته است .
-
سعفه
لغتنامه دهخدا
سعفه . [ س َ ف َ ] (ع اِ) دَمِش سر. (دستوراللغة). ریش سر. (مهذب الاسماء). شیرینه . (دهار)... قرحه باشد که بر سر پیدا شود و در ابتدا بثورات متفرقه باشند و متقرح شوند بعد خشک ریشه شوند. بهندی گنجه گویند. (غیاث ) (آنندراج ). شیرینه که بر سر و روی کودک ب...
-
دنبل
لغتنامه دهخدا
دنبل . [ دُم ْ ب َ ] (اِ) دمل و برآمدگی کوچکی در جلد که رنگش سرخ و شکلش مخروطی است و نوعاً مرکز آن متقرح گشته و گود می گردد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). دبیله . دُمَّل . بناور.(یادداشت مؤلف ). ورمی که در اعضاء به هم رسد و به زبان عربی دمل می گویند...
-
قوبا
لغتنامه دهخدا
قوبا. (ع اِ) خشونت و درشتیی است که در ظاهر پوست بدن به هم رسد با خارش بسیار و از آن قشور دایم جدا میگردد تا صحت یابد و در ابتدا دانه ٔ اندک صلبی پیدا میشود و یا داغی و خارش بسیار میکند و بعد اندک آب لزجی از آن تراوش میکند و روز بروز زیاده میگردد و از...
-
الومالی
لغتنامه دهخدا
الومالی . [ ] (از یونانی ، اِ) لکلرک بصورت الاومالی و اله امل آورده و در تذکره ٔ ضریرانطاکی و تحفه ٔ حکیم بصورت الومالی ضبط شده است . لفظی یونانی و بمعنی عسل منجمد است و آن رطوبتی است شبیه بمیعه ٔ سائله که از دو ساق درختی بدست آید و بهترین آن براق و ...
-
ثافسیا
لغتنامه دهخدا
ثافسیا. (معرب ، اِ) اذرباس . (بحر الجواهر). || ثافیسا. در منهاج ثافیستا نیز آمده است و آن صمغ سداب برّی است . (بحر الجواهر). || صمغ سداب کوهی . || یتبون . || و بزبان بربر آن را ادریاس نامند. بقول دیسقوریدس این نبات نامش از جزیره ٔ تافسیس مشتق است چه ...
-
حماض
لغتنامه دهخدا
حماض . [ ح ُم ْ ما ] (ع اِ) ترشک . تروشه . (انصاب ). و گویند چگری .(مهذب الاسماء). گیاهی است که گل سرخ دارد و بفارسی ترشه گویند. برگش مانند برگ کاسنی است . قسمی از آن ترش و قسمی تلخ و هر دو مسکن تشنگی و صفرا و غثیان و خفقان حار و درد دندان و یرقان اس...
-
تاجریزی
لغتنامه دهخدا
تاجریزی . (اِ مرکب ) گیاهی است که ثمرش در دوا استعمال میشود و نام عربیش عنب الثعلب است . (فرهنگ نظام ). گیاهی است که بته ٔ آن تاذرعی باشد و میوه ٔ آن خوشه هایی است . هر حبه ٔ آن به اندازه ٔ نخودی کوچک در اول سبز و سپس سرخ شود و دانه هاخرد در درون آن ...
-
خردل
لغتنامه دهخدا
خردل . [ خ َ دَ ] (ع اِ) تخمی است دوائی و آن بوستانی و صحرائی و فارسی می باشد، بوستانی سرخ رنگ و فربه بود و چون بکوبند زرد شود، گرم و خشک است در چهارم . گویند اگر بر عصاره ٔ انگور بریزند بحالت خود نگاه دارد و نگذارد که بجوش آید و اگر در آتش ریزند از ...
-
اسقیل
لغتنامه دهخدا
اسقیل . [ اِ ] (معرب ، اِ) هو بصل الفار سمی بذلک لانه یقتل الفار و هو حِرّیف قوی ... و منه جنس سمی قتال و ظن ّبعضهم انه البلبوس لأدنی علاقة وجدها فیه و قد اخطاء. (مقاله ٔ 2 از کتاب 2 قانون ابوعلی سینا ص 156 س 8). بصل الفار است ، بپارسی پیاز موش گوین...