کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
متعهد شدن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
کاربرداری
لغتنامه دهخدا
کاربرداری . [ ب َ ] (حامص مرکب ) متعهد کاری شدن . (آنندراج ).
-
بعهده گرفتن
لغتنامه دهخدا
بعهده گرفتن . [ ب ِ ع ُ دَ / دِ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) تعهد کردن . متعهد شدن . قبول کردن . عهده دار شدن .
-
تسیطر
لغتنامه دهخدا
تسیطر. [ت َ س َ طُ ] (ع مص ) برگماشته شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مسلط شدن بر چیزی و اشراف داشتن و نگهبانی کردن بر آن و متعهد احوال آن شدن . (از متن اللغة). || مسلط کردن . (ناظم الاطباء).
-
پذرفته
لغتنامه دهخدا
پذرفته .[ پ ِ رُ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) اقرار کرده . اعتراف کرده . (برهان ). || قبول کرده . (برهان ) : کدام زاویه است که پذرفته ٔ قوس بود. (التفهیم ). || مقبول . پذیرفته : روزه پذرفته باد و فرّخ عیدکه بجز فرخیش اختر نیست . عنصری . || متعهّد. متقبل .- پ...
-
پذیرفته
لغتنامه دهخدا
پذیرفته . [ پ َ رُ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) مقبول . مبرور. پذرفته . قبول کرده : حج ّ پذیرفته ، حج ّ مَبروُر. پذیرفته باد حج تو،برّاﷲ حَجَک . || متعهّد. پذیرفته . || متعهّد. آنچه برعهده گرفته باشند. آنچه تقبّل کرده باشند : چنین هم پذیرفته او را سپارتو بیدا...
-
متقبل
لغتنامه دهخدا
متقبل . [ م ُ ت َ ق َب ْ ب ِ ] (ع ص ) پذیرنده . برگردن گرفته . پذیرفتار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قبول کننده . آن که کاری را قبول کند : فتوت ایشان بجبر کسیر و فک هر اسیر متقبل و متکفل گشته . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). و رجوع به تقبل شود.- متقبل شدن ...
-
گردن گرفتن
لغتنامه دهخدا
گردن گرفتن . [ گ َ دَ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) اذعان . اقرار. مقر آمدن . || متعهد شدن . بعهده گرفتن . تعهد کردن . پذیرفتن : خدا چنانکه داناست بر آنکه من آن را گردن گرفته ام و داناست برآنکه وفا خواهم کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317).
-
متکفل
لغتنامه دهخدا
متکفل . [ م ُ ت َ ک َف ْ ف ِ ] (ع ص ) ضامن ومتعهد. (غیاث ). ضامن و متعهد و پذیرفتار کسی گردنده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ضامن و متعهد و کفیل و آن که پذیرفتاری از کسی میکند. پرستار و پذیرفتار و عهده دار. (ناظم الاطباء) : و استا...
-
التزام کردن
لغتنامه دهخدا
التزام کردن . [ اِ ت ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) متعهد شدن . بر عهده گرفتن . بر خود لازم دانستن : من که این تاریخ را پیش گرفته ام التزام بکرده ام تا آنچه نویسم یا از معاینه ٔ من است یا از سماع درست از مردی ثقة... (تاریخ بیهقی ). این حق آدمیان (قصاص ) التزا...
-
تکفل
لغتنامه دهخدا
تکفل . [ ت َ ک َف ْ ف ُ ] (ع مص ) پایندانی کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (از زمخشری ). پذیرفتار کسی گردیدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ضامن و متعهد چیزی شدن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). کفالت کردن . (ناظم الاطباء). پذیرف...
-
ملتزم
لغتنامه دهخدا
ملتزم . [ م ُ ت َ زِ ] (ع ص ) بر خود لازم گیرنده . (غیاث ) (آنندراج ). || مأخوذ ازتازی ، متعهد. (ناظم الاطباء). بر گردن گرفته . گردن نهاده . برعهده گرفته . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).- ملتزم شدن ؛ متعهد شدن . (ناظم الاطباء). برعهده گرفتن . پذیرفتن...
-
اجیر
لغتنامه دهخدا
اجیر. [ اَ ] (ع ص ، اِ) مزدور. (غیاث ) (مؤید). پیشیار. مزدبگیر. شخصی که انجام عملی را متعهد میشود در برابر مزدی .- اجیر خاص ؛ اجیری که متعهد میشود عملی را شخصاً در مدت معین انجام دهد. اجیر خاص حق ندارد که برای شخص دیگری غیر از مستأجر عملی را انجام...
-
حوط
لغتنامه دهخدا
حوط. [ ح َ ] (ع اِ) رشته ای که از دو رنگ سیاه و سفید تافته در آن مهرها و هلال سیم کشیده زنان بر میان بندند، برای دفع چشم زخم . (منتهی الارب ). رشته ٔ تافته ٔ سرخ و سیاه که بدان بریم گویند و در آن مهره هاست و زنان آنرا برای دفع چشم زخم بر میان بندند. ...
-
نان و نمک
لغتنامه دهخدا
نان و نمک . [ ن ُ ن َ ک َ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) نعمت : باﷲ بنان و نمک او که جهان نیزجز خون جگر یک شکم سیر نخورده ست . انوری .- بهمان نان و نمکی که با هم خورده ایم .(در مقام قسم و اثبات وفا و صداقت به کار رود).- حق نان و نمک ؛ حق ممالحة. حق نعمت...
-
برخود
لغتنامه دهخدا
برخود. [ ب َ خوَد / خُدْ ] (حرف اضافه + ضمیر) (اِ مرکب از: بر + خود) بروی خود. به خود.- بر خود بالیدن ؛ بخود بالیدن .- بر خود بستن ؛ به خود بستن . به خود نسبت کردن . برخویشتن بستن : انتحال ؛ شعر دیگری برخود بستن . (زمخشری ).- برخودپیچیدن ؛ بروی خو...