کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
متحلی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
متحلی
لغتنامه دهخدا
متحلی . [ م ُ ت َ ح َل ْ لا ] (ع ص ) بازیور، خصوصاً دست بنده و دیگرزیورهای زنانه . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ).
-
متحلی
لغتنامه دهخدا
متحلی . [ م ُ ت َ ح َل ْ لی ] (ع ص ) باپیرایه . (دهار). آراسته شونده وزیور پوشنده . (آنندراج ) (غیاث ). کسی که زینت می کند و خود را می آراید. (ناظم الاطباء). آراسته شونده . زیورگیرنده . آراسته . پیراسته . به زیب . به زیور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)...
-
جستوجو در متن
-
پیرایه ده
لغتنامه دهخدا
پیرایه ده . [ را ی َ / ی ِ دِه ْ ] (نف مرکب ) که پیرایه دهد. که در زیور گیرد. که متحلی سازد : روشن کن آسمان به انجم پیرایه ده زمین بمردم .نظامی .
-
پیرایه گر
لغتنامه دهخدا
پیرایه گر. [ را ی َ / ی ِ گ َ ] (ص مرکب ) پیراینده . آنکه بپیراید. آنکه پیرایه کند : پیرایه گر پرندپوشان سرمایه ده شکرفروشان . نظامی .متحلی . پیرایه کننده .
-
آموده
لغتنامه دهخدا
آموده . [ دَ / دِ ] (ن مف ) آراسته . متحلی : بخوی خوش آموده بِه ْ گوهرم بر این زیستم هم بر این بگذرم . نظامی .رجوع به آمای و آمود و آمودن شود. || پرکرده . انباشته . (از برهان ). مندرج .
-
مرتعث
لغتنامه دهخدا
مرتعث . [ م ُ ت َ ع ِ ] (ع ص ) زن با گوشواره . (آنندراج ). زینت کرده شده با گوشواره . (ناظم الاطباء). متحلی و آراسته به زیورآلاتی از قبیل گوشواره و گردن بند و امثال آن . (از متن اللغة). نعت است از ارتعاث . رجوع به ارتعاث شود.
-
برآموده
لغتنامه دهخدا
برآموده . [ ب َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) فراوان وبر روی هم انبوه شده . (شرفنامه ٔ وحید) : برآموده ای دید از اندیشه دورزسرهای سنجاب و لفج سمور. نظامی .|| آراسته و متحلی . رجوع به آموده شود.
-
بلادت
لغتنامه دهخدا
بلادت . [ ب َ دَ ] (از ع ، اِمص ) بلادة. کندذهنی . (غیاث اللغات ). کندهوشی . دیریابی . کندذهنی . کودنی . مقابل ذکاء و فطنت . (فرهنگ فارسی معین ). کندی . کورذهنی . سستی خاطر. غباوت . کاهلی . کندی در علوم و امثال آن : بلادت حیاء او به ذلاقت فصاحت متحلی...
-
حالی
لغتنامه دهخدا
حالی . (ع ص ) نعت فاعلی از حلی . بحلیه . متحلی . بزیور آراسته : و این قصیده که ... بدرر تشبیهات حالیست و از معایب خالی . (لباب الالباب ج 2ص 99). بعدل وافر سلطانی حالی گشت . (جهانگشای جوینی ). جهان به ضیاء و روشنی حالی بود. (جهانگشای جوینی ). || نعت ف...
-
غنی
لغتنامه دهخدا
غنی . [ غ َ ] (اِخ ) میر عبدالغنی . از سادات جلیل القدر تفرش ، و برادر آقا محمدصادق است . به حلیه ٔ کمالات متحلی است . به اسم تخلص میکند و در جوانی درگذشته است . طبع خوشی داشته ، این اشعار از اوست :یک بار اگر رخ خود، آن دلربا ببیندعاشق اگر نگردد از چ...
-
جسته
لغتنامه دهخدا
جسته . [ ج ُ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) مطلوب . (منتهی الارب ). بدست آمده . طلب شده . مقصود. کسب شده . تحصیل شده : پنج دیبای ملون بر تنش باز جسته دامن هر دیبهی . منوچهری .تا کی بود خلاف تو با دانااو جُسته مر ترا و تو زو جَسته . ناصرخسرو.لیکن هرکه بدین فضایل...
-
پیروز آمدن
لغتنامه دهخدا
پیروز آمدن . [ م َ دَ ] (مص مرکب ) مظفرشدن . فاتح گشتن . فیروزی یافتن : بهر مهم که او را (شاپور را) پیش آمدی بتن خویش روی بکفایت آن نهادی تا لاجرم پیروز آمدی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ اروپا ص 72). خردمند چون بکوشد... اگر پیروز آید نام گیرد. (کلیله و...
-
مرافدت
لغتنامه دهخدا
مرافدت . [ م ُ ف َ / ف ِ دَ ] (ع اِمص ) معاونت . یاری . (یادداشت مؤلف ). رجوع به مرافدة شود : به توفیق خدای و موافقت رای و... اعانت حدس و مرافدت ذکا به جواهر زواهر الفاظ... متحلی گردانید. (مقدمه ٔ مرزبان نامه از فرهنگ فارسی معین ). || (مص ) معاونت ک...
-
متجلی
لغتنامه دهخدا
متجلی . [ م ُ ت َ ج َل ْ لی ] (ع ص ) ظاهر شونده . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || روشن و آشکار. (آنندراج ) (غیاث ). تابدار و روشن وباشکوه و درخشان و آشکار و هویدا. (ناظم الاطباء).- متجلی شدن ؛ ظاهر و آشکار شدن : و در زمره ٔ صاحبدلان ...