کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مأمور پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
مأمور
لغتنامه دهخدا
مأمور. [ م َءْ ] (ع ص ) امر کرده شده و حکم کرده شده و فرموده شده و محکوم . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : عقل و تن آمرت گشت و گشت مأمورت هوی عقل و تن مأمور گردد چون هوا آمر شود. منوچهری .بنده ٔ کارکن به امر خدای بنده ٔ کارکن بود مأمور. ناصرخس...
-
واژههای مشابه
-
مأمور کردن
لغتنامه دهخدا
مأمور کردن . [ م َءْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) گماشتن . منصوب کردن .
-
جستوجو در متن
-
آمارگر
لغتنامه دهخدا
آمارگر. [ گ َ ] (ص مرکب ) مأمور انجام کارهای آمار. مأمور احصائیّه . (فرهنگستان ).
-
آتش نشان
لغتنامه دهخدا
آتش نشان . [ ت َ ن ِ ] (نف مرکب ) کارگری که مأمور اطفاء و فرونشاندن آتش است .
-
کاربند بودن
لغتنامه دهخدا
کاربند بودن . [ ب َ دَ ] (مص مرکب ) کاربستن . مأمور بودن . عامل بودن . رجوع به کاربند شود.
-
المأمور معذور
لغتنامه دهخدا
المأمور معذور. [ اَ م َءْ رُ م َ ] (ع جمله ٔ اسمیه ) یعنی مأمور معذور است ، آنگاه گویند که کاری را به امر دیگری بجا آورده باشندو مورد اعتراض قرار گیرند. و رجوع به مأمور شود.
-
صندوقدار
لغتنامه دهخدا
صندوقدار. [ ص َ ] (نف مرکب ) کسی که در اداره ها و بانکها پول را دریافت یا پرداخت می کند. خازن . || مأمور حفظ صندوق . دارنده ٔ صندوق .
-
جنگلبان
لغتنامه دهخدا
جنگلبان . [ ج َ گ َ ] (ص مرکب ) نگهبان جنگل . حافظ جنگل . مأمور حفظ جنگل .
-
سیمبان
لغتنامه دهخدا
سیمبان . (ص مرکب ) آنکه مأمور نگهبانی سیمهای برق ، تلگراف یا تلفن است . (فرهنگ فارسی معین ).
-
کارپردازخانه
لغتنامه دهخدا
کارپردازخانه . [ پ َ ن َ / ن ِ ](اِ مرکب ) اداره ٔ کارپرداز (مأمور وزارت خارجه ).
-
قاروره انداز
لغتنامه دهخدا
قاروره انداز. [ رو رَ / رِ اَ ] (نف مرکب ) نفاطه . (حبیش تفلیسی ). کسی که در جنگ مأمور انداختن قاروره است .
-
مأموریت داشتن
لغتنامه دهخدا
مأموریت داشتن . [ م َءْ ری ی َ ت َ ] (مص مرکب ) مأمور بودن . موظف بودن . انجام دادن دستوری را برعهده داشتن .
-
ختک
لغتنامه دهخدا
ختک . [ خ َ ت َ ] (اِ) خرجی و خوراکی که هر روز هر یک از رعایا علی السویه به آدم حاکم و مأمور او می دهند. (از ناظم الاطباء).