کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مارج پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
مارج
لغتنامه دهخدا
مارج . [ رِ ] (اِخ ) نام پدر نوع جن ، چنانکه آدم نام پدر نوع انسان است . (آنندراج ) (غیاث ).
-
مارج
لغتنامه دهخدا
مارج . [ رِ ] (ع اِ) زبانه ٔ آتش . (مهذب الاسماء). زبانه ٔ آتش بی دود. (ترجمان القرآن ، ص 85). آتش که دود نداشته باشد. (غیاث ). شعله ٔ بی دود. (ناظم الاطباء). شعله ٔ بی دود ساطعه ٔ سخت ملتهب . (از اقرب الموارد). آتش بی دود: مارج من نار. (منتهی الارب ...
-
واژههای همآوا
-
معرج
لغتنامه دهخدا
معرج . [ م َ رَ ](ع مص ) بلند گردیدن و برآمدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). و رجوع به عروج شود.
-
معرج
لغتنامه دهخدا
معرج . [ م ِ / م َ رَ ] (ع اِ) نردبان و مصعد. مِعراج . ج ، معارج . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). نردبان و محل صعود. (ناظم الاطباء) : ای نفس تو معرج معانی معراج تو نقل آسمانی .نظامی .
-
معرج
لغتنامه دهخدا
معرج . [ م ُ ع َرْ رَ ] (ع ص ، اِ) جامه ٔ خطدار در پیچیدگی .(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جامه ای است نفیس و منقش . (غیاث ) (آنندراج ) : در ممزج باشم و ممزوج کوثر خاطرم در معرج غلطم و معراج رضوان جای من . خاقانی .که وراء ممزج و معر...
-
جستوجو در متن
-
شواظ
لغتنامه دهخدا
شواظ. [ ش ِ / ش ُ ] (ع اِ) زبانه ٔ آتش بی دود. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). شعله ٔ آتش . (غیاث ). مارج . لهب . زبانه . زبانه ٔ آتش . (مهذب الاسماء). || دود آتش . || حرارت آتش . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || گرمی آفتاب . (من...
-
خدره
لغتنامه دهخدا
خدره . [ خ ُ / خ َ رَ ] (اِ) خرده و ریزه ٔ هر چیز. (از برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ). صاحب آنندراج و انجمن آرای ناصری آنرا مقلوب «خرده » آورده اند و صحیح می نماید. (حاشیه ٔ برهان چ معین ) : نه در آن معده خدره ٔ میده . سنائی .گر چنین خانی...
-
لخشیدن
لغتنامه دهخدا
لخشیدن . [ ل َدَ ] (مص ) لغزیدن . شخشیدن . لیزیدن . لیز خوردن . سر خوردن . پای از پیش بدر رفتن و افتادن . (برهان ) : چون عذار رومی روز بدرخشید و قدم زنگی شب بلخشید پیر با صبح نخستین هم عنان شد... (مقامات حمیدی ).از تو بخشودن است و بخشیدن از من افتادن...
-
لهب
لغتنامه دهخدا
لهب . [ ل َ هََ ] (ع اِ) زبانه ٔ آتش یا شعله ٔ آن . (منتهی الارب ). مارج . شواظ. زبانه (در آتش ). افرازه . شعله . لهیب . لظی . گرازه (در تداول مردم قزوین ) : با رخ رخشان چون گرد مهی بر فلکی بر سماوات علا برشده زیشان لهبی . منوچهری .خشک گردد ز تف صاعق...
-
زبانه
لغتنامه دهخدا
زبانه . [ زَ / زُ ن َ / ن ِ ] (اِ) چیزی که مشابهت بزبان داشته باشد... چون زبانه ٔ آتش و زبانه ٔ تیغ. (آنندراج ). زبانه ٔ هر چیزی مانند آتش و امثال آن . (انجمن آرا). هر چیز شبیه به زبان مثل میل کوچک میان قفل و شعله ٔ آتش و میل میان شاهین ترازو و میل م...
-
مهتر
لغتنامه دهخدا
مهتر. [ م ِ ت َ ] (ص تفضیلی )بزرگتر. با مقام و منزلت و مرتبت برتر : چو شاه تو بردر مرا کهترندتو را کمترین چاکران مهترند. فردوسی .چنین چیزها از وی [خواجه ] آموختندی که مهذب تر و مهترتر روزگار بود. (تاریخ بیهقی ).خنک آنکس را کو چاکر چاکرت بودچاکر چاکرت...