کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
لک و لک پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
لک و لک
لغتنامه دهخدا
لک و لک . [ ل ِک ْ ک ُ ل ِ ] (اِ صوت ) حکایت آواز و صوت کفش آنکه آهسته و پیوسته رود.- لک و لک افتادن ؛ به این در و آن در یا لک و لک راه افتادن . یا لک ولک توی عالم و دنیا راه افتادن . بی سبب و غرض و فایدتی با دست تهی روی به قصدی آوردن : لک و لک راه ...
-
جستوجو در متن
-
سلطان زاده
لغتنامه دهخدا
سلطان زاده . [ س ُ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ، اِ) زاده ٔ سلطان . فرزند سلطان : هست لک لک بچه سلطان زاده ٔ گنجشککان لایق است این نام بر گنجشک و بر لک لک بچه .سوزنی .
-
چندان
لغتنامه دهخدا
چندان . [ چ َ ] (اِ) چوب صندل راگویند. (برهان ). صندل باشد. (جهانگیری ). بمعنی چندن . (از رشیدی ). چوب صندل . (ناظم الاطباء) : هست بر لک لک ز چندان و بقم منقار و پا پس چرا شد آبنوسی هر دو پا لک لک بچه . سوزنی (از فرهنگ رشیدی ).رجوع به چندل و چندن و ص...
-
بکخیان
لغتنامه دهخدا
بکخیان . [ ب َ ] (اِ) بی هنر و خودآرای باشد و آنرا لک نیز گویند چنانکه لک و بک مشهور است . (جهانگیری ).
-
لکوک
لغتنامه دهخدا
لکوک . [ ل ُ ] (اِ) ج ِ لک که معرب و مفرس لکهه است و آن (یعنی لک ) به هندی نام عدد صدهزار است . (غیاث ).
-
فالرغس
لغتنامه دهخدا
فالرغس . [ ل ِ غ ِ ] (معرب ، اِ) به یونانی مرغی است که آن را لک لک میگویند. استخوان او را با خود داشتن عشق را زایل میکند و بیضه ٔ او خضاب موی باشد. و فالرغوس هم به نظر آمده است که بعد از غین ، واو باشد. (برهان ). لک لک . لقلق است که بتلارج نیز نامند....
-
ملکوک
لغتنامه دهخدا
ملکوک . [ م َ ] (ع ص ) به لاک سرخ کرده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به لک رنگ کرده . (از اقرب الموارد). رجوع به لاک و لک شود.
-
هیت
لغتنامه دهخدا
هیت . [ هََ ت َ / هََ ت ِ / هََ ت ُ / هی ت َ ] (ع اِ فعل ) هیت لک ؛ بیار. (منتهی الارب ). و گاهی اول آن مکسور گردد به معنی هَلُم َّ لک و تعال . واحد و جمع و مؤنث در آن یکسانند و ضمیر مابعد آن صرف شود، گویند: هیت لک ، هیت لکما، هیت لکم . (اقرب الموار...
-
کرور
لغتنامه دهخدا
کرور. [ ک ُ ] (اِ) نام شماره ای است چنانکه کرور ایران پانصدهزار است که پنج لک باشد. (آنندراج ). نصف میلیون . (ناظم الاطباء). نزد ایرانیان معادل پانصدهزار است . (یادداشتهای قزوینی از فرهنگ فارسی معین ).ج ، کرورات . (فرهنگ فارسی معین ) : یا یکی از کرور...
-
تتفیف
لغتنامه دهخدا
تتفیف .[ ت َ ] (ع مص ) گفتن کسی را تفّاً لک . (از اقرب الموارد)؛ یعنی پلیدی و دوری باد ترا. (از قطر المحیط). گفتن کسی را تفّا لک . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
-
استطفاف
لغتنامه دهخدا
استطفاف . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) در منتهی الارب گوید: گویند: خذ ما استطف لک ؛ بگیر هرچه بدست تو نزدیکتر باشد. و مؤلف تاج العروس گوید: و قولهم خذ ما طف لک و اطف لک و استطف لک ؛ ای خذ ما ارتفع لک و أمکن کما فی الصحاح و زادغیره دنا منک و تهیاء و قیل اشرف ...
-
زاغور
لغتنامه دهخدا
زاغور. [ وَ ] (اِ) لک لک است . منوچهری گوید : گر ندانی ز زاغور بلبل بنگرش گاه نغمه و غلغل .(لغت فرس اسدی ص 164).
-
قعقع
لغتنامه دهخدا
قعقع. [ ق ُ ق ُ ] (ع اِ) عکه ، یا مرغی است دیگر دشتی پیسه ، درازنوک و درازپای . (منتهی الارب ). عقعق ، یا پرنده ٔ دیگری است درازمنقار و پا ابلق رنگ . (اقرب الموارد). || لک لک یا لقلق . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
-
لیوک
لغتنامه دهخدا
لیوک . [ لی وَ ] (اِ) پسر امرد ضخیم لک و پک را گویند. (برهان ). پسر ساده . پسر امرد ضخیم که آن را لک و پک گویند. (آنندراج ) : مرزش اندرخورد کیر لیوکی .معاشری (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).