کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
لک و لنج آویختن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
لک و لنج آویختن
لغتنامه دهخدا
لک و لنج آویختن . [ ل َ ک ُ ل ُ ت َ ] (مص مرکب ) لب و لوشه آویختن . لب و لوچه آویختن . نمودن عدم رضایت با چهره ٔ عبوس . لک و لوچه آویختن .
-
واژههای مشابه
-
لک لک
لغتنامه دهخدا
لک لک . [ ل ُ ل ُ ] (ع ص ، اِ) شتر کوتاه سطبر درشت اندام . (منتهی الارب ).
-
لک لک شدن
لغتنامه دهخدا
لک لک شدن . [ ل َ ل َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) لک های متعدد پیدا کردن .
-
حاجی لک لک
لغتنامه دهخدا
حاجی لک لک . [ ل َ ل َ ] (اِ مرکب ) نامی است که عوام به لک لک (لقلق ) دهند. چه غیبت او را چند ماه از سال بحج رفتن او گمان برند.
-
فدیت لک
لغتنامه دهخدا
فدیت لک . [ ف َ دَ ت ُ ل َ ] (ع جمله ٔ فعلیه ٔ دعایی ) فدایت گردم . برخی ِ جانت شوم . پیش بمیرم تو را. پیش مرگت شوم . قربانت گردم . (یادداشت بخط مؤلف ) : ای پیک پی خجسته چه نامی فدیت لک هرگز سیاه چرده ندیدم بدین نمک .حافظ.
-
لک الویل
لغتنامه دهخدا
لک الویل . [ ل َ کَل ْ وَ ] (ع جمله ٔ اسمیه ، صوت مرکب )(از: لََ + ک َ + الَ + ویل ) وای بر تو : بکشم منت لک الویل بدان زاری که مسیحت بکند زنده بدشواری .منوچهری .
-
لک انداختن
لغتنامه دهخدا
لک انداختن . [ ل َ اَ ت َ ] (مص مرکب ) لک انداختن انگور؛ لک زدن آن . رجوع به لک زدن شود.
-
لک برداشتن
لغتنامه دهخدا
لک برداشتن . [ ل َ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) لک برداشتن میوه ؛ قسمتی از آن به آسیب وزخمی رنگی دیگر گرفتن .
-
لک دیدن
لغتنامه دهخدا
لک دیدن . [ ل َ دی دَ ] (مص مرکب )حائض شدن . خون دیدن زن . بی نماز شدن زن . || رنگ بگردانیدن نقطه ای از میوه از ضربت یا آسیبی .
-
لک ء
لغتنامه دهخدا
لک ء. [ ل َک ْءْ ] (ع مص ) زدن کسی را. || حق کسی را به وی دادن . || بر زمین افکندن کسی را. (منتهی الارب ).
-
لک بسر
لغتنامه دهخدا
لک بسر. [ ل َ ب ُ ] (ع اِ مرکب ) نوعی صمغ. (ذیل قوامیس العرب دُزی در کلمه ٔ لک ). رجوع به لک البسر شود.
-
لک درائی
لغتنامه دهخدا
لک درائی . [ ل َ دَ ] (حامص مرکب ) لک درایی . ژاژخایی . هرزه درایی . یاوه سرایی . هرزه لایی . خام درایی . بیهوده گویی .
-
لک درای
لغتنامه دهخدا
لک درای . [ ل َ دَ ] (نف مرکب ) لک دراینده . بیهوده گوی . هرزه درای . ژاژخای . یاوه سرای . هرزه لای . خام درای . هرزه سرای . هذیان گوی : گفت ریمن مرد خام لک درای پیش آن فرتوت پیر ژاژخای .لبیبی .
-
لک درایی
لغتنامه دهخدا
لک درایی . [ ل َ دَ ] (حامص مرکب ) رجوع به لک درائی شود.