کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
لَپدار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
لپ
لغتنامه دهخدا
لپ . [ ل َ ] (اِ) لقمه ٔ کلان . تکه ٔ بزرگ . (برهان ). || در لغت نامه ٔ اسدی این صورت را آورده و بدان معنی کاج و سیلی داده است با شاهد ذیل : رویش نبیند ایچ و قضا را چو بیندش بامش بر آستین و لپش بر قفازند. خطیری .ولیکن بی شک این کلمه لت است نه لپ . صا...
-
لپ
لغتنامه دهخدا
لپ . [ ل ُ / ل ُپ پ ] (اِ)کپ (در تداول خانگی ). هر یک از دو پاره گوشت دو سوی دهان که فک اعلی را به اسفل متصل کند. دو سوی دهان از برون سوی . دو طرف دهان از سوی بیرون که چون باد در دهان انباری از دو سوی برآمدگی پیدا کند. آن قسمت از دهان که چون پرکنی بر...
-
لپ لپ
لغتنامه دهخدا
لپ لپ . [ ل َ ل َ ] (اِ صوت ) صدا و آواز آش خوردن . || صدا و آواز آب خوردن سگ را گویند.(برهان ). || لف لف . رجوع به لف لف شود.
-
لپ لپک
لغتنامه دهخدا
لپ لپک . [ل َ ل َ پ َ ] در (خوار) .
-
لپ تین
لغتنامه دهخدا
لپ تین . [ ل ِ ](اِخ ) نام یکی از دو قاتل اکتاو، قیصر روم . قاتل دیگر ایزوکرات نام داشت . (ایران باستان ج 3 ص 2127).
-
لپ ریات
لغتنامه دهخدا
لپ ریات . [ ل ِ رِ ](اِخ ) نام محلی به یونان . از مردم این ناحیه دویست تن سپاهی در جنگ پلاته (479 ق . م .) شرکت داشته اند. (ایران باستان ج 1 ص 844).
-
لپ سیوس
لغتنامه دهخدا
لپ سیوس . [ ل ِ ] (اِخ ) شارل ریشار. مصرشناس معروف آلمانی و استاد دارالعلوم برلن . مولد نورمبورگ . (1810 - 1884 م .).
-
دار
لغتنامه دهخدا
دار. (اِ) مطلق درخت را گویند. (برهان ) : تن ما چو میوه ست و او میوه داربچینند یکروز میوه ز دار. اسدی .و رجوع به دارگروه شود. || در ترکیبات زیر «دار» بعنوان مزید مؤخر اسم (پساوند) بکار رفته است : اربودار. امروددار. بندق دار. دیب دار. دیودار. سارخکدار...
-
دار
لغتنامه دهخدا
دار. (اِخ ) نام بتی است . (منتهی الارب ).
-
دار
لغتنامه دهخدا
دار. (اِخ ) نام شهری در هندوستان . (برهان ).
-
دار
لغتنامه دهخدا
دار. (ع اِ) به معنی خانه باشد. (برهان ). ج ، دور. دیار. ادور. ادورة. دوران . دیران . (المنجد) : دار غم است و خانه ٔ پرمحنت محنت ببارد از در و دیوارش . ناصرخسرو.این جهان گذرنده دار خلود نیست . (تاریخ بیهقی ). || دیوان . اداره : عبدالغفار بدار استیفا ر...
-
دار
لغتنامه دهخدا
دار. (نف مرخم ) به معنی دارنده باشد، وقتی که با کلمه ای ترکیب شود. (برهان ). مانند: آبدار. آبرودار. آبله دار. آزاردار. آهاردار. اجاره دار. استخوان دار. اسلحه دار. اسم و رسم دار. اصل دار. الاغ دار. انحصاردار. انگبین دار. اورنگ دار. باددار. باردار. باز...
-
دار
لغتنامه دهخدا
دار. [ دارر ] (ع ص ) شتر بسیارشیر. ج ، درور. درر. درار. (اقرب الموارد).
-
عرق دار
لغتنامه دهخدا
عرق دار. [ ع َ رَ ] (نف مرکب ) عرق دارنده .دارای عرق . (ناظم الاطباء). کسی که عرق کرده باشد. دارای عرق . (فرهنگ فارسی معین ). آنکه خوی کرده است . (از یادداشت مرحوم دهخدا). که بر اندام خوی آورده باشد. || (ق مرکب ) در حالت عرق . (ناظم الاطباء). در حال ...
-
طیلسان دار
لغتنامه دهخدا
طیلسان دار. [ طَ / طِ ل َ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) کنایه از پیر و مرشد : طیلسان داران دین بودند آنجا نعره زن خانقه داران جان بودند آنجا جامه در.سنائی .