کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
له کردن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
له کردن
لغتنامه دهخدا
له کردن . [ ل ِه ْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خُرد و نرم سائیدن چنانکه گوشت را در هاون .- دک و پوزش را له کردن ؛ خرد وخاکشی ساختن .- له و لورده کردن ؛ خرد و خاکشی کردن .
-
واژههای مشابه
-
غفراﷲ له
لغتنامه دهخدا
غفراﷲ له . [ غ َ ف َ رَل ْ لا هَُ ل َه ْ ] (ع جمله ٔ فعلیه ٔ دعایی ) یعنی خدای گناه او را ببخشد. این جمله را در مقام دعا درباره ٔ غایب به کار برند.
-
قبحاً له
لغتنامه دهخدا
قبحاً له . [ ق ُ / ق َ حَن ْ ل َ ] (ع جمله ٔاسمیه ٔ نفرینی ) جمله ٔاسمی در مقام نفرین به کار رود؛ زشتی باد بر او. (منتهی الارب ). گویند: قبحاً له و شقحاً له و این از اتباع است و هر دو به یک معنی آید. (از منتهی الارب ).
-
موضوع له
لغتنامه دهخدا
موضوع له . [ م َ عُن ْ ل َه ْ ] (ع ص مرکب ،اِ مرکب ) اصطلاح منطق ، معنایی که لفظ در مقابل آن وضع شده است . (یادداشت لغت نامه ). رجوع به موضوع شود.
-
له شدن
لغتنامه دهخدا
له شدن . [ ل ِه ْ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) لهیدن . متلاشی شدن چنانکه آلوئی در زیر پای .
-
له بید
لغتنامه دهخدا
له بید. [ ل َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان دهدز شهرستان اهواز واقع در 12000گزی شمال خاوری دهدز. دارای 45 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
-
له دراز
لغتنامه دهخدا
له دراز. [ ل َ دِ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان دزکرد بخش مرکزی شهرستان آباده ، واقع در 70هزارگزی باختر اقلید و 23هزارگزی جنوب راه فرعی آباده به خسروشیرین . دارای 25 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7). محلی هفت فرسنگی میانه ٔ شمال و مغرب ...
-
له کلک
لغتنامه دهخدا
له کلک . [ ل َ ک ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان دشمن زیاری بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون ،واقع در 67هزارگزی جنوب خاوری فهلیان و سه هزارگزی راه فرعی هرایجان به اردکان . کوهستانی ، معتدل و مالاریائی . دارای 56 تن سکنه . آب آن از چشمه . محصول آنجا غلات و ...
-
له لورده
لغتنامه دهخدا
له لورده . [ ل ِ هَِ ل َ وَ دَ / دِ ] (ص مرکب ، از اتباع ) له و لورده . سخت خرد و درهم شکسته و رجوع به له و نیز له و لورده شود.
-
ماوضع له
لغتنامه دهخدا
ماوضع له . [ وُ ض ِ ع َ ل َه ْ ] (ع اِ مرکب ) آنچه برای آن وضع شده است . آنچه که برای چیزی تعیین شده است . و رجوع به «غیرماوضع له » ذیل ترکیبهای غیر شود.
-
مالااسم له
لغتنامه دهخدا
مالااسم له . [ اِ م َ ل َه ْ ] (ع اِ مرکب ) (غضروف ...) رجوع به لااسم له شود.
-
محال له
لغتنامه دهخدا
محال له . [ م ُ لُن ْ ل َه ْ ] (ع ص مرکب ) آنکه برای او حواله شده است . (یادداشت مرحوم دهخدا). محتال . طلبکار. (قانون مدنی ماده ٔ 724).
-
لااسم له
لغتنامه دهخدا
لااسم له . [ اِ م َ ل َه ْ ] (ع اِ مرکب ) غضروف دوم از سه غضروف حنجره . و آن به گردن باز نهاده است برابر درقی و به گردن باز پیوسته و این را نام نیست و او رابه تازی مالا اسم له گویند و به وقت فراز آمدن حنجره سر به سوی زبان دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی )....
-
افاً له
لغتنامه دهخدا
افاً له . [ اُف ْ فَن ْ ل َه ْ ] (ع جمله ٔ اسمیه ٔ نفرینی ) نفرینی یا دشنامی است . تُفاً لَه . (یادداشت مؤلف ).