کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
لاژورد پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
لاژورد
لغتنامه دهخدا
لاژورد. [ ژْ / ژَ وَ ] (اِ) لاجورد. لازورد. رجوع به هر دو مدخل شود. سنگی کبود که سوده ٔ آن را نقاشان بکار برند و در طب نیز بکار است و آن بدخشی و نیشابوری بود و بدخشی آن بهتر باشد. سنگ لاژورد. حجراللاجورد، آن را از بدخشان آرند ودر بعضی بلاد دیگر خراسا...
-
واژههای مشابه
-
لاژورد کنار
لغتنامه دهخدا
لاژورد کنار. [ ژْ / ژَ وَ ک َ ] (اِخ ) ترجمه ٔ نام ناحیتی از فرانسه به ساحل بحرالروم .
-
جستوجو در متن
-
لاژوردی
لغتنامه دهخدا
لاژوردی . [ ژْ / ژَ وَ ] (ص نسبی ) منسوب به لاژورد. به رنگ لاژورد. لازوردی . لاجوردی .
-
لاژوردین
لغتنامه دهخدا
لاژوردین . [ ژْ / ژَ وَ ] (ص نسبی ) منسوب به لاژورد. لاژوردی . لاجوردی .
-
حز
لغتنامه دهخدا
حز. [ ح َ ز ز ] (اِخ ) موضعی است به سراة که میان یمن و تهامه است و معدن لاژورد دارد، و سومین سراة به حساب آید. (معجم البلدان ). رجوع به سراة شود.
-
بیدارمرد
لغتنامه دهخدا
بیدارمرد. [ م َ ] (ص مرکب ) مرد هشیار و آگاه : چنین گفت با شاه بیدارمردکه ای برتر از گنبد لاژورد. فردوسی .پدرم آن جهاندار بیدارمردکه دیدی ورا روزگار نبرد. فردوسی .کنون ای سخنگوی بیدارمردیکی سوی گفتار خود بازگرد. فردوسی .چو من خفته ای را تو بیدارمرد.ن...
-
خسته مرد
لغتنامه دهخدا
خسته مرد. [ خ َ ت َ / ت ِ م َ ] (ص مرکب ) رنجور. بیمار. دردمند : دو هفته برآمد برآن خسته مردبپیوست و برخاست از رنج و درد. فردوسی . || مجروح . جراحت برداشته . جریح : همی رفت خون از تن خسته مردلبان پر ز باد و رخان لاژورد.فردوسی .
-
دمادما
لغتنامه دهخدا
دمادما. [ دَ دَ ] (اِ مرکب ) نفس نفس . تتابع نفس . ضیق النفس . شدت یافتن نفس و تند شدن آن به سبب دویدن یا برداشتن و حمل چیزی سنگین و یا به علل دیگر. (از یادداشت مؤلف ) : لاژورد، خداوند دمادما را نافع بود. (ذخیره خوارزمشاهی ). و همچنین آهسته باید رفت...
-
لیق
لغتنامه دهخدا
لیق . [ ی َ ] (ع اِ) پاره ای ابر تنک . (منتهی الارب ). || ج ِ لیقه . قلقشندی در صبح الاعشی آرد: لیق افتتاحات ، چیزهائی است که با آن سر لوح ها، در آغاز بابها و فصلها و هر سرآغاز دیگر را رنگ آمیزی کنند و در نامه نگاری از آن به کار نبرند مگر زر که برای ...
-
لازورد
لغتنامه دهخدا
لازورد. [ زْ / رَ وَ ] (اِ) لاجورد. لاژورد. رجوع به لاجورد شود : زمین جزع و دیوارها لازورددرش زر و بیجاده بر زر زرد.اسدی (گرشاسب نامه ص 286 نسخه ٔ کتابخانه ٔ مؤلف ).چو بنهاد گردون ز یاقوت زردروان مهره بر طارم لازورد. اسدی (گرشاسب نامه ).بنزدیک تابوت...
-
مدهون
لغتنامه دهخدا
مدهون . [ م َ ] (ع ص ) چرب کرده . به روغن پرورده . (انجمن آرا). نعت مفعولی است از دهن . رجوع به دهن شود. || کشتزاری که از باران اندکی تر شده باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به دهن شود. || چرم دباغت کرده . (برهان قاطع) (انجمن آرا). پوست دباغت کرده . (رشیدی...
-
حجراللاجورد
لغتنامه دهخدا
حجراللاجورد. [ ح َ ج َ رُل ْ لاج ْ وَ ] (ع اِ مرکب ) حجراللازورد. سنگ لاژورد است . ابوریحان بیرونی گوید: اللازورد یسمی بالرومیة ارمیناقون کانه نسبة الی ارمینیه فان الحجرالارمنی المسهل للسوداء یشبهه . و اللازورد یحمل الی ارض العرب من ارمینیة والی خراس...
-
نهالی
لغتنامه دهخدا
نهالی . [ ن ِ ] (اِ) چیزی باشد که بر آن نشینند.(صحاح الفرس ). آن است که به عربی مطرح خوانند و بر صدر صفها افکنند و دست نیز خوانندش . (اوبهی ). حشیة. تشک . توشک . دشک . شادگونه . (یادداشت مؤلف ). قسمی از بساط کوتاه قد و توشک و بستری که به روی آن می خ...