کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
لاعب پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
لاعب
لغتنامه دهخدا
لاعب . [ ع ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از لعب . بازی گر. بازی کن . بازی کننده : و ما خلقنا السموات و الارض و ما بینهما لاعِبین . (قرآن 38/44). و ما خلقنا السماء و الارض و مابینهما لاعبین . (قرآن 16/21). قالوا اَجِئتنا بالحق ام اَنت من اللاعبین . (قرآن 56/21...
-
واژههای همآوا
-
لعاب
لغتنامه دهخدا
لعاب . [ ل َع ْ عا ] (اِخ ) اسبی است . (منتهی الارب ). لعاب و عفزر، نام دو اسب از آن قیس بن عامربن غریب و برادرش سالم . (عقدالفرید ج 6 ص 95 و 97).
-
لعاب
لغتنامه دهخدا
لعاب . [ ل َع ْ عا ] (ع ص ) بازیگر. (زمخشری ) (دهار). بازیکن . (مهذب الاسماء) (السامی ) : به ریش تیس و به بینی پیل و غبغب گاوبه خرس رقص کن و بوزنینه ٔ لعاب . خاقانی .دیگر از ختای لعابان آمده بودند و لعبتهای ختائی که هرگز کس مشاهده نکرده بود. (جهانگشا...
-
لعاب
لغتنامه دهخدا
لعاب . [ ل ُ ] (ع اِ) آب دهن که روان باشد. یقال : تکلم حتی سال لعابه . بفج . برغ . (منتهی الارب ). خیو. خدو. ریق . بزاق . بصاق . غلیز. آب دهان را لعاب گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). لیزآبه . و ان علق (الجزع ) علی طفل کثر سیلان لعابه . (ابن البیطار).از...
-
لائب
لغتنامه دهخدا
لائب . [ءِ ] (ع ص ) تشنه . ج ، لؤب ، لَوائب . (منتهی الارب ).
-
جستوجو در متن
-
لواعب
لغتنامه دهخدا
لواعب . [ ل َ ع ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ لاعب و لاعبة. رجوع به لاعب و لاعبة شود.
-
بازی کننده
لغتنامه دهخدا
بازی کننده . [ ک ُ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف مرکب ) لاعب . لاهی . بازیگر. بازیکن . سامد. و رجوع به بازیکن شود.
-
داعب
لغتنامه دهخدا
داعب . [ ع ِ ] (ع ص ) آبی که برجهد در جریان . || مزاح کننده . لاعب با مزاح . (منتهی الارب ).
-
دعب
لغتنامه دهخدا
دعب . [ دَ ع ِ ] (ع ص ) رجل دعب ؛ مرد بامزاح . (منتهی الارب ). لاعب .(اقرب الموارد). شوخ . لاغگوی . (فرهنگ فارسی معین ).
-
لاعبی
لغتنامه دهخدا
لاعبی . [ ع ِ بی ی ] (ص نسبی )منسوب به لاعب . و بدین نسبت یکی از اجداد ابی الحسن احمدبن عبداﷲبن محمدبن عبداﷲ اللاعبی الاسماطی المعروف به ابن اللاعب شهرت یافته است ... (سمعانی ورق 595).
-
لاهی
لغتنامه دهخدا
لاهی . (ع ص ) غافل شونده . (منتخب اللغات ). لاعب . بازی کننده . بازیگر. (دهار) : لاهی الهی را درک نتواند کرد. (از کشف المحجوب ). موحد الهی بود نه لاهی . (از کشف المحجوب ).پرهیز کن از لهو از آنکه هرگزسرمایه نکرده ست هیچ لاهی . ناصرخسرو.کی کند جلوه عِز...
-
دعبب
لغتنامه دهخدا
دعبب . [ دُ ب ُ ] (ع اِ) بازی و مزاح . (منتهی الارب ). || (ص ، اِ) لعوب و بازی کننده . (از اقرب الموارد). || سرودگوی نیکو. (منتهی الارب ). مغنی نیکوخوان . (از اقرب الموارد). || جوان نازک بدن تنک پوست . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || مرد بامزاح ...
-
دست باز
لغتنامه دهخدا
دست باز. [دَ ] (نف مرکب ) دست بازنده . کسی را گویند که آنچه دردست داشته باشد همه را ببازد و تمام کند. (برهان ) (آنندراج ). بر باد دهنده . || جوانمرد و باسخاوت . (ناظم الاطباء). با بذل و بخشش . سخی . بخشنده .- دست و دل باز ؛ جوانمرد و گشاده دل .|| شخص...