کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
قیمه پلاو پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
قیمه پلاو
لغتنامه دهخدا
قیمه پلاو. [ ق َ / ق ِ م َ / م ِ پ َ ] (اِ مرکب ) رجوع به قیمه پلو شود.
-
واژههای مشابه
-
قیمة
لغتنامه دهخدا
قیمة. [ ق َی ْ ی ِ م َ ] (ع ص ،اِ) مؤنث قیِّم . (اقرب الموارد). || راست و معتدل . (منتهی الارب ). دیانت مستقیم . (اقرب الموارد). و بهمین معنی است قول خدای تعالی : و ذلک دین القیمة. (قرآن 5/98). و مؤنث آورد آن را زیرا اراده کرد بدان ملت حنفیه ٔ اسلا...
-
قیمة
لغتنامه دهخدا
قیمة. [ م َ ] (ع اِ) ارز هر چیزی . (منتهی الارب ). بها در برابر کالا.(از اقرب الموارد). نرخ . ارزش . ج ، قِیَم . (منتهی الارب ). رجوع به قیمت شود. || ثبات و دوام برچیزی : ما له قیمة؛ ای ثبات و دوام علی امر. (اقرب الموارد). یعنی او را ارزی نیست و این ...
-
قیمه قیمه کردن
لغتنامه دهخدا
قیمه قیمه کردن . [ ق َ م َ ق َ م َ / ق ِ م ِ ق ِ م ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ریزریز کردن . خردخرد کردن چیزی را (گوشت و جز آن ). (فرهنگ فارسی معین ) : نمیدهد دل روشن ز دست همواری برنگ کچکرش از تیغ قیمه قیمه کنند. محسن تأثیر (از آنندراج ).|| کسی یا چیزی ر...
-
قیمه کردن
لغتنامه دهخدا
قیمه کردن . [ ق َ / ق ِ م َ / م ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ریز کردن . خرد کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
-
قیمه پلو
لغتنامه دهخدا
قیمه پلو. [ ق َ / ق ِ م َ / م ِ پ ُ ل ُ ] (اِ مرکب ) نوعی پلو. طرز تهیه آن بدینگونه است که گوشت را قیمه کرده بعد از سرخ شدن پیاز در روغن ، قیمه را میریزند و چون قیمه سرخ شود آب در آن ریزند بحدی که پخته گردد و پس از پخته شدن که به روغن آمد آن را در لا...
-
قیمه ریزه
لغتنامه دهخدا
قیمه ریزه . [ ق َ / ق ِ م َ / م ِ زَ / زِ ] (اِ مرکب ) خورش قیمه و گوشت بسیارریزه شده (یا چرخ کرده ) که آن را سرخ کنند و خورش سازند یا بصورت قلقلی درآورند. (فرهنگ فارسی معین ).
-
جستوجو در متن
-
نرگسی
لغتنامه دهخدا
نرگسی . [ ن َ گ ِ ] (ص نسبی ، اِ) منسوب به نرگس . (ناظم الاطباء). چون نرگس . مانند نرگس . || جنسی از جامه باشد که پوشند. || نوعی از طعام که خورند. (برهان قاطع). نوعی طعام است و ظاهر این است که از خاگینه بود، زردی و سفیدی آن را به نرگس تشبیه کرده اند....