کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
قبول قطار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
عین قبول
لغتنامه دهخدا
عین قبول . [ع َ / ع ِ ن ِ ق َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) یا به عین قبول . چشم پذیرش . نظر قبول . دیده ٔ قبول : در عین قبول تو خرد رایک رنگ نموده کفر و ایمان . خاقانی .ای مرد دشمنان چه سگ و دوستان چه خاک آنجا که حق به عین قبولت کند نظر.خاقانی .
-
قابل قبول
لغتنامه دهخدا
قابل قبول . [ ب ِ ل ِ ق َ ] (ص مرکب ) پذیرفتنی . باورکردنی .
-
قبول افتادن
لغتنامه دهخدا
قبول افتادن . [ ق َ اُ دَ ] (مص مرکب ) مطبوع و پسندیده شدن . مقبول واقع شدن . (ناظم الاطباء) : صالح و طالح متاع خویش نمودندتا چه قبول افتد و چه در نظر آید. حافظ.ز عرض حال که نفتد قبول یار چه حظچو گل به باغ نمی آید از بهار چه حظ.واله هروی .
-
قبول شدن
لغتنامه دهخدا
قبول شدن . [ ق َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) پذیرفته شدن . پسندیده و مطبوع شدن . (ناظم الاطباء).- قبول شدن در امتحان ؛ از عهده ٔ امتحان برآمدن و پذیرفته شدن . مقابل مردود شدن .
-
قبول کردن
لغتنامه دهخدا
قبول کردن . [ ق َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) اجابت کردن . || راضی شدن . || پذیرفتن . || پسندیدن . || تسلیم شدن . || مطیع گردیدن . (ناظم الاطباء).
-
باد قبول
لغتنامه دهخدا
باد قبول . [ دِ ق َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) باد صبا بدان جهت که ضد دبور است . (منتهی الارب ): امروز که باد قبول فضل را گذاشت ... (ترجمه ٔ تاریخ یمینی نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه ص 9). رجوع به باد پیش و صبا شود. || آنکه [بادی که ] مقابل در کعبه ...
-
خرقه قبول کردن
لغتنامه دهخدا
خرقه قبول کردن . [ خ ِ ق َ / ق ِق َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) جانشین مرشد شدن : چندان بمان که خرقه ٔ ازرق کند قبول بخت جوانت از فلک پیر ژنده پوش .حافظ.
-
جستوجو در متن
-
حمیدالدین محمودی
لغتنامه دهخدا
حمیدالدین محمودی . [ ح َ دُدْ دی ن ِ م َ ] (اِخ ) القاضی الامام حمیدالدین افتخار الافاضل علی بن عمرالمحمودی قدوه ٔ افاضل عصر و والی و متصرف بر ولایت نظم و نثر، لطف طبع او بی اندازه و بستان فضایل از نسیم شمایل او طری و تازه ، بدایع بیان او را لطافت شم...
-
اصفهبد
لغتنامه دهخدا
اصفهبد. [ اِ ف َ ب َ / ب ُ ] (اِخ ) فرخان بزرگ ، ملقب به ذوالمناقب و سپهبد، فرزند دابویه . از ملوک طبرستان بود. خواندمیر بنقل از تاریخ مرعشی آرد: بجای پدر نشست و ابواب عدل بر روی خلایق گشاده درهای جور و ظلم بربست و او را برادری بود سارویه نام و ساروی...
-
احمد
لغتنامه دهخدا
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) شاه افغان درّانی ابدالی (از 1160 تا 1187 هَ . ق .). ابوالحسن گلستانه در مجمل التواریخ آرد: احمدخان ولد زمان خان ابدالی سدوزه ای قبل از ایام سلطنت نادرشاه در دارالسلطنه ٔ هرات متوطن و [زمان خان ] رئیس قوم خود بود. در ایام تسلط ...