کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
قافله سالار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
قافله سالار
لغتنامه دهخدا
قافله سالار. [ ف ِ ل َ / ل ِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) کاروانسالار. بارسالار. سردار قافله : هرچه خلاف آمد عادت بودقافله سالار سعادت بود. نظامی .ای قافله سالار چنین گرم چه رانی آهسته که در کوه و کمر بازپسانند. سعدی .پیشوای دو جهان قافله سالار وجودکوست مقص...
-
واژههای مشابه
-
هم قافله
لغتنامه دهخدا
هم قافله . [ هََ ف ِ ل َ / ل ِ ] (ص مرکب ) همراه . هم عنان : ای زخمگه ملامت من هم قافله ٔ قیامت من . نظامی . || نظیر. برابر : هم طارم آفتاب ، رویش هم قافله ٔ عبیر، مویش .نظامی .
-
قافله خوار
لغتنامه دهخدا
قافله خوار. [ ف ِ ل َ / ل ِ خوا / خا ] (نف مرکب ) که قافله را به کام خود میکشد. قافله اوبار : قافله هرگز نخورد و راه نزد بازباز جهان رهزن است و قافله خوار است .ناصرخسرو.
-
قافله زن
لغتنامه دهخدا
قافله زن . [ ف ِ ل َ / ل ِزَ ] (نف مرکب ) دزد قافله . قاطعالطریق : قافله زن یاسمن و گل بهم قافیه گو قمری و بلبل بهم .نظامی .
-
قافله کش
لغتنامه دهخدا
قافله کش . [ ف ِ ل َ / ل ِک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) آنکه قافله را راهنمائی کند.
-
قافله گاه
لغتنامه دهخدا
قافله گاه . [ ف ِ ل َ/ ل ِ ] (اِ مرکب ) جای فرودآمدن قافله . || کنایه از دنیا که جای آمدن و رفتن است : پست منشین که ترا روزی ز این قافله گاه گرچه دیر است همان آخر برباید خاست . ناصرخسرو.از بس دل مردم به رهت چشم براه است در کوی تو هر نقش قدم قافله گاه...
-
امیر قافله
لغتنامه دهخدا
امیر قافله . [ اَ رِ ف ِ ل َ/ل ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) رئیس کاروان .
-
جستوجو در متن
-
سابقه سالار
لغتنامه دهخدا
سابقه سالار. [ ب ِ ق َ / ق ِ ] (اِ مرکب ) سرلشکر. (شرفنامه ٔ منیری ) (برهان قاطع) (آنندراج ) (شمس اللغات ). پیشرو لشکر بزرگ کاروان نظامی . (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). مقدمه و امیر کاروان وپیشرو قافله . (شمس اللغات ). امیر کاروان . (شرفنامه ٔمنیری ...
-
قافلگی
لغتنامه دهخدا
قافلگی . [ ف ِ ل َ / ل ِ ] (ص نسبی ) منسوب به قافله . آنها که در قافله هستند : از که پرسند جز از مردم نیک وبد دهرچون بر این قافلگی مردم سالار و سر است .ناصرخسرو.
-
سالار
لغتنامه دهخدا
سالار. (اِ) در پهلوی و در پازند «سالار» (نیبرگ 286)، ارمنی «سلر» . همریشه و هم معنی سردار. و در این کلمه دال افتاده و «را» به «لام »بدل شده . (هوبشمان 692). از سال + آر (آورنده ). (حاشیه ٔ برهان چ معین ). اتراک به لهجه ٔ خود سالار را مفتوح و محذوف ال...
-
کاروانسالار
لغتنامه دهخدا
کاروانسالار. [ کارْ / رِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) قافله باشی . قافله سالار : ضمیرش کاروانسالار غیب است توانا را ز دانائی چه عیب است . نظامی .تیز در ریش کاروانسالارگر بدان ره رود که خر خواهد.سعدی (از هزلیات ).
-
مه مرد
لغتنامه دهخدا
مه مرد. [ م ِه ْ م َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) مرد بزرگ . بزرگمرد. || کدخدا و ریش سفید بازار و محله و اصناف . (برهان ). || در بیت زیر گویا مرادف کاروانسالار و بزرگ قافله است : سالار بار مطران مه مرد جاثلیق قسیس باربر نه و ابلیس بدرقه .سوزنی .
-
خلاف آمد
لغتنامه دهخدا
خلاف آمد. [ خ ِ / خ َ م َ ] (مص مرکب مرخم ، اِمص مرکب ) کنایه از ناموافق . ناسازگار. غیر مطابق : هرچه خلاف آمد عادت بودقافله سالار سعادت بود. نظامی .از خلاف آمد عادت بطلب کام که من کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم .حافظ.