کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
قافله پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
قافله
لغتنامه دهخدا
قافله . [ ف ِ ل َ ] (ع اِ)کاروان . (مهذب الاسماء) (دهار). قیروان : سوی او از شاعران وزائران شرق و غرب قافله درقافله است و کاروان در کاروان . فرخی .تا برگرفت قافله از باغ عندلیب زاغ سیه بباغ درآورد کاروان .فرخی .بی سیم سائل تو نرفت ایچ قافله بی زر زائ...
-
واژههای مشابه
-
هم قافله
لغتنامه دهخدا
هم قافله . [ هََ ف ِ ل َ / ل ِ ] (ص مرکب ) همراه . هم عنان : ای زخمگه ملامت من هم قافله ٔ قیامت من . نظامی . || نظیر. برابر : هم طارم آفتاب ، رویش هم قافله ٔ عبیر، مویش .نظامی .
-
سالار قافله
لغتنامه دهخدا
سالار قافله . [ رِ ف ِ ل َ / ل ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پیشرو قافله و قافله باشی . (رشیدی ) (ناظم الاطباء ذیل سالار). مهتر و بزرگ کاروان . (انجمن آرا). آن که رهبری و راهنمایی قافله را بعهده دارد. قافله سالار. رجوع به سالار شود.
-
قافله باشی
لغتنامه دهخدا
قافله باشی . [ ف ِ ل َ / ل ِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) کاروان سالار. قافله سالار. (آنندراج ). سردار قافله . (آنندراج ).
-
قافله خوار
لغتنامه دهخدا
قافله خوار. [ ف ِ ل َ / ل ِ خوا / خا ] (نف مرکب ) که قافله را به کام خود میکشد. قافله اوبار : قافله هرگز نخورد و راه نزد بازباز جهان رهزن است و قافله خوار است .ناصرخسرو.
-
قافله دار
لغتنامه دهخدا
قافله دار. [ف ِ ل َ / ل ِ ] (نف مرکب ) قافله دارنده . سالار قافله .
-
قافله زن
لغتنامه دهخدا
قافله زن . [ ف ِ ل َ / ل ِزَ ] (نف مرکب ) دزد قافله . قاطعالطریق : قافله زن یاسمن و گل بهم قافیه گو قمری و بلبل بهم .نظامی .
-
قافله سالار
لغتنامه دهخدا
قافله سالار. [ ف ِ ل َ / ل ِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) کاروانسالار. بارسالار. سردار قافله : هرچه خلاف آمد عادت بودقافله سالار سعادت بود. نظامی .ای قافله سالار چنین گرم چه رانی آهسته که در کوه و کمر بازپسانند. سعدی .پیشوای دو جهان قافله سالار وجودکوست مقص...
-
قافله کش
لغتنامه دهخدا
قافله کش . [ ف ِ ل َ / ل ِک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) آنکه قافله را راهنمائی کند.
-
قافله گاه
لغتنامه دهخدا
قافله گاه . [ ف ِ ل َ/ ل ِ ] (اِ مرکب ) جای فرودآمدن قافله . || کنایه از دنیا که جای آمدن و رفتن است : پست منشین که ترا روزی ز این قافله گاه گرچه دیر است همان آخر برباید خاست . ناصرخسرو.از بس دل مردم به رهت چشم براه است در کوی تو هر نقش قدم قافله گاه...
-
امیر قافله
لغتنامه دهخدا
امیر قافله . [ اَ رِ ف ِ ل َ/ل ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) رئیس کاروان .
-
جستوجو در متن
-
قافلگی
لغتنامه دهخدا
قافلگی . [ ف ِ ل َ / ل ِ ] (ص نسبی ) منسوب به قافله . آنها که در قافله هستند : از که پرسند جز از مردم نیک وبد دهرچون بر این قافلگی مردم سالار و سر است .ناصرخسرو.
-
کاروانسالاری
لغتنامه دهخدا
کاروانسالاری . [ کارْ / رِ ] (حامص مرکب ) قافله باشی بودن . کاروان داشتن .