کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
قافل پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
قافل
لغتنامه دهخدا
قافل . [ ف ِ ] (ع ص ) بازگردنده از سفر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || آنکه دست او خشک شده باشد. (مهذب الاسماء). مرد خشک دست . (منتهی الارب ). || پوست خشک . خشک پوست . (منتهی الارب ).
-
واژههای همآوا
-
غافل
لغتنامه دهخدا
غافل . [ ف ِ ] (اِخ ) ابن صخر، برادر بنی قریم بن ساهلة است . (منتهی الارب ).
-
غافل
لغتنامه دهخدا
غافل . [ ف ِ ] (اِخ ) تخلص یکی از شعرای هندوستان است . وی از اهالی اگره و به «غافل اکبرآبادی » شهرت یافته است . (قاموس الاعلام ترکی ).
-
غافل
لغتنامه دهخدا
غافل . [ ف ِ ] (اِخ ) ملک خسرو. وی یکی از شعرای ایران و از اهالی سیستان بوده است ، از اوست :غافل نشوی از این دو معنی غافل سرمایه ٔ مرد زین دو گردد حاصل زین راهنمایان بیکی شو قائل یا عقل درست ، یا جنون کامل .(قاموس الاعلام ترکی ).
-
غافل
لغتنامه دهخدا
غافل . [ ف ِ ] (اِخ ) موضعی است . (منتهی الارب ).
-
غافل
لغتنامه دهخدا
غافل . [ ف ِ ] (ع ص ) بی خبر. ناآگاه . (دهار). گول . (نصاب ). بیخود. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). بی خرد. نادان که درکارها اهمال و فروگذاری کند. دائر. غارّ. غیهب . غمر: اغترار؛ غافل شدن . تهو؛ غافل شدن . (منتهی الارب ).من و تو غافلیم و ماه و خورشیدبر ای...
-
غافل
لغتنامه دهخدا
غافل . [ ف ِ] (اِخ ) نام جد عبداﷲبن مسعود است . (منتهی الارب ).
-
جستوجو در متن
-
قفال
لغتنامه دهخدا
قفال . [ ق ُف ْ فا ](ع ص ، اِ) ج ِ قافل . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
-
زجلة
لغتنامه دهخدا
زجلة. [ زُ ل َ ] (ع اِ) پوستکی که میان دو چشم است . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). پوستی است که میان دو چشم است . (ترجمه ٔ قاموس ). ابن سکیت در کتاب معانی ، زجله را بدین معنی آورده و این شعر ابووجزة را بگواه آورده است...
-
پوست
لغتنامه دهخدا
پوست . (اِ) غشائی که بر روی تن آدمی و دیگر حیوان گسترده است و آن دو باشد بر هم افتاده که رویین را بشره و زیرین را دِرم گویند. جلد. جلد ناپیراسته حیوان چون گوسفند و مانند آن . مقابل گوشت . مسک . چرم . جلدة.عرض . ملمس . (منتهی الارب ). صلة. (دهار) : چا...