کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
فیض پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
فیض
لغتنامه دهخدا
فیض . [ ف َ ] (اِخ ) (آیت اﷲ محمد) ابن علی اکبربن محمد. از فقهاء و مراجع بزرگ تقلید و از احفاد ملا محسن فیض کاشانی است . وی به سال 1293 هَ . ق . در قم متولد شد و در نجف و سامره از محضر درس اساتید بزرگ آخوند ملا کاظم خراسانی و سیدمحمدکاظم یزدی و میرزا...
-
فیض
لغتنامه دهخدا
فیض . [ ف َ ] (اِخ ) (ملا محسن ) محمدبن مرتضی بن شاه محمود، ملقب به محسن . از بزرگترین علمای امامیه ٔ قرن یازدهم هجری معاصر شاه عباس ثانی است که در فقه و حدیث و تفسیر و فلسفه صاحب نظر و دارای تألیفات گرانبهایی میباشد. وی از پیشروان روش جمع بین اصول ...
-
فیض
لغتنامه دهخدا
فیض . [ ف َ ] (اِخ ) رجوع به فیض (ملا محسن ) شود.
-
فیض
لغتنامه دهخدا
فیض . [ ف َ ] (اِخ ) علی اکبربن محمد.از نویسندگان و شاعران و خطاطان مشهور قم و پدر مرحوم آیت اﷲ میرزا محمد فیض است . کتیبه ٔ ضریح آستانه ٔ قم به خط ثلث از آثار اوست . تألیفاتی دارد از جمله : 1- جنگ و تذکره ای در ادبیات و حالات شعرای قم . دیوان اشعار...
-
فیض
لغتنامه دهخدا
فیض . [ ف َ ] (اِخ ) لقب مطلب بن عبدمناف برادر هاشم بدان جهت که بسیارجود بود. (منتهی الارب ).
-
فیض
لغتنامه دهخدا
فیض . [ ف َ] (اِخ ) رود نیل . (منتهی الارب ). رجوع به نیل شود.
-
فیض
لغتنامه دهخدا
فیض .[ ف َ ] (ع اِ) مرگ . || (ص ) اسب تیزرو. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ج ، فیوض ، افیاض . (اقرب الموارد): اعطاه غیضاً من فَیْض ؛ یعنی اندکی از بسیار به وی داد. || (مص ) بسیار شدن آب چندانکه روان گردد. (از منتهی الارب ). فیوض . فیضان . فیضوضة....
-
واژههای مشابه
-
صاحب فیض
لغتنامه دهخدا
صاحب فیض . [ ح ِ ف َ / ف ِ ] (ص مرکب ) بخشنده . کریم . جوانمرد : روی آن بحردست صاحب فیض بحروش بی نقاب دیدستند.خاقانی .
-
فیض دکنی
لغتنامه دهخدا
فیض دکنی . [ ف َ ض ِ دَ ک َ ] (اِخ ) رجوع به فیضی دکنی شود.
-
فیض کاشانی
لغتنامه دهخدا
فیض کاشانی . [ ف َ ض ِ ] (اِخ ) رجوع به فیض (ملا محسن ) شود.
-
فیض آباد
لغتنامه دهخدا
فیض آباد. [ ف َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان گل تپه ٔ فیض اﷲبیگی از بخش مرکزی شهرستان سقز که دارای 56 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5). فَیض آوا.
-
فیض آباد
لغتنامه دهخدا
فیض آباد. [ ف ِ ] (اِخ ) ده کوچک دیگری است از بخش حومه ٔ شهرستان رفسنجان که دارای 45 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
-
فیض آباد
لغتنامه دهخدا
فیض آباد. [ ف ِ ] (اِخ ) ده کوچکی است از بخش حومه ٔ شهرستان نائین که دارای 46 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
-
فیض آباد
لغتنامه دهخدا
فیض آباد. [ ف ِ ] (اِخ ) ده کوچکی است از بخش راین شهرستان بم که دو خانوار در آن ساکن اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).