کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
فگار شدن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
فگار شدن
لغتنامه دهخدا
فگار شدن . [ ف َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) آزرده شدن . مجروح شدن : که را معده خوش گردد از خار و خس شود کامش از شیر و روغن فگار.ناصرخسرو.
-
واژههای مشابه
-
تن فگار
لغتنامه دهخدا
تن فگار. [ ت َ ف َ ] (ص مرکب ) آزرده تن . خسته تن . مانده تن . تن درمانده و زمین گیر : به دشت اندر آید برای شکارمن اینجا فتاده چنان تن فگار. فردوسی .رجوع به تن و فگار شود.
-
دل فگار
لغتنامه دهخدا
دل فگار. [ دِ ف َ ] (ص مرکب ) دل افکار. دل فکار. دلریش . محزون . (آنندراج ). ملول . غمگین . ماتم زده . متفکر. اندیشناک . (ناظم الاطباء). خسته دل . دلخسته . پریشان : چنین است آیین این روزگارگهی شاد دارد گهی دل فگار. فردوسی .اگر شاه ضحاک بدروزگاربه سوگ...
-
فگار داشتن
لغتنامه دهخدا
فگار داشتن . [ ف َ ت َ ] (مص مرکب ) فگار کردن . فگاردن . آزردن . رنج دادن : وآن دل که ز خون مدحت تو سازدشاید که ورا غم فگار دارد.مسعودسعد.
-
فگار کردن
لغتنامه دهخدا
فگار کردن . [ ف َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) آزردن . رنج دادن و مجروح ساختن : سوی گل او اگر تو دست بری دست تو را خار او فگار کند. ناصرخسرو.گرچه همی خلق را فگار کندکرد نیاردهمی فگار مرا. ناصرخسرو.کسی کند تن آزاده را به بند اسیرکسی کند دل آسوده را به فکر فگار...
-
جستوجو در متن
-
دلخسته
لغتنامه دهخدا
دلخسته . [ دِ خ َ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب ) خسته دل . پریشان خاطر وغمناک . (آنندراج ). مغموم . مهموم . (ناظم الاطباء). دلریش . مجروح دل . دل افگار. دل فگار. مفؤود : دلخسته و محروم و پی خسته و گمراه گریان به سپیده دم و نالان به سحرگاه . خسروانی .هرآنکس ک...
-
بیمار
لغتنامه دهخدا
بیمار. (ص ) ناتوان و خسته . (برهان ). ناتوان ومریض . (انجمن آرا). مریض . (شرفنامه ٔ منیری ). ناتندرست . دردمند. ناتوان . ناخوش . رنجور. (ناظم الاطباء). این لفظ مرکب است از بی (کلمه ٔ نفی ) به اضافه ٔ مار، بمعنی صحت و شفا. (از فرهنگ نظام ). آرنده ٔ بی...
-
دست خون
لغتنامه دهخدا
دست خون . [ دَ ت ِ / دَ ] (اِ مرکب ) اصطلاح قمار در بازی نرد. داوی از داوهای نرد. بازی آخرین نرد است که کسی همه چیز را باخته باشد و دیگر چیزی نداشته گرو بر سر خود یا به یکی از اعضای خود بسته باشدو حریف ششدر کرده و او را بر هفده کشیده باشد. (برهان ). ...
-
سیاه
لغتنامه دهخدا
سیاه . (ص ) در مقابل سفید. (برهان ). اسود : یخچه می بارید از ابر سیاه چون ستاره ، بر زمین از آسمان . رودکی .همه جامه کرده کبود و سیاه همه خاک بر سر بجای کلاه . فردوسی .سیاه سنگی اندر میان دشت گهی بروزگار شود گوهری چو دانه ٔ نار. فرخی (دیوان چ دبیرسیا...
-
شوریده
لغتنامه دهخدا
شوریده . [ دَ / دِ ] (ن مف / نف )درهم . آشفته . منقلب . دگرگون : چون رسول دررسید جواب بفرستاد که خراسان شوریده است و من به ضبطآن مشغول بودم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 204). خواجه گفت هرچند احمد ینالتکین برافتاد هندوستان شوریده است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ...
-
کره
لغتنامه دهخدا
کره . [ ک ُرْ رَ / رِ ] (اِ) چون مطلق گویند مراد بچه ٔ اسب باشد. مَهر. (یادداشت مؤلف ). || بچه ٔ اسب و ستور و خرالاغ را گویند. (برهان ). بچه ٔ اسب و خر و اشتر. (آنندراج ). بچه ٔ ستور مانند اسب و خر و شتر تا یک سال و یا دو سال . (ناظم الاطباء). بچه ٔ...
-
نمک
لغتنامه دهخدا
نمک . [ ن َ م َ ] (اِ) ماده ای سپید که به آسانی سوده می گردد و در آب حل می شود و آن را در تلذیذ غذاها به کار می برند و سبخ نیز گویند. (ناظم الاطباء). ملح . ابوعون . عسجر. (منتهی الارب ). ابوصابر. ابوالمطیب . (المرصع). ماده ٔ کانی سفیدرنگ شورمزه ای که...
-
صلاح الدین
لغتنامه دهخدا
صلاح الدین .[ ص َ حُدْ دی ] (اِخ ) زرکوب . وی یکی از مشایخ صوفیه است و خرقه ٔ او بچند واسطه به شیخ ضیاءالدین ابونجیب سهروردی می رسد و مولانا جلال الدین رومی در بادی امر بدو ارادت می ورزید. رجوع به فهرست فیه ما فیه شود.جامی در نفحات الانس آرد: شیخ صلا...