کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
فسرانیدن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
فسرانیدن
لغتنامه دهخدا
فسرانیدن . [ ف ُ / ف ِ س ُ دَ ] (مص ) منجمد کردن . فسردن کنانیدن . (فرهنگ فارسی معین ) : و باشد که اندر چیزی هم زمینی بود و هم تری پس زمینی ورا گرمی پیش آرد آنگاه تری ورا بفسراند. (دانشنامه ٔ علائی ).
-
جستوجو در متن
-
فسراندن
لغتنامه دهخدا
فسراندن . [ ف ُ / ف ِ س ُ دَ ] (مص ) فسرانیدن . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به فسرانیدن شود.
-
افسرانیدن
لغتنامه دهخدا
افسرانیدن . [ اَ س َ دَ ] (مص ) رجوع به فسرانیدن شود.
-
اقراس
لغتنامه دهخدا
اقراس . [ اِ ] (ع مص ) سرد کردن . (تاج المصادر بیهقی ). خنک کردن . || آب فسرانیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
-
فسراننده
لغتنامه دهخدا
فسراننده . [ ف ُ / ف ِ س ُ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف ) منجمدکننده . سردکننده : اگر به چیزی فسراننده حاجت آید افیون اندر آب حل کنند و اندر چکانند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). رجوع به فسراندن و فسرانیدن شود.
-
تقریس
لغتنامه دهخدا
تقریس . [ ت َ ] (ع مص ) خنک ساختن و آب فسرانیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): قرسه البرد و اقرسه ؛ اشتد علیه حتی لایستطیع ان یعمل بیده شیئاً من شدته ... (اقرب الموارد).
-
اخثار
لغتنامه دهخدا
اخثار. [ اِ ] (ع مص ) سطبر و جغرات گردانیدن شیر را. کلچانیدن . || اخثار زَبد؛ مسکه را فسرانیدن ، یعنی ناگداخته گذاشتن . بناگداختن مسکه . (تاج المصادر بیهقی ).- امثال :مایدری ا یخثر ام یذیب ؛ درباره ٔ کسی گویند که بیرون شد کار نداند و مترددباشد.
-
مغلظ
لغتنامه دهخدا
مغلظ. [ م ُ غ َل ْ ل ِ ] (ع ص ) هر آنچه درشت و ستبر می کند. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح طب ) ضد ملطف و آن دارویی است که قرار می دهد قوام رطوبت را غلیظتر از معتدل یا غلیظتر از آنچه بوده است . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). ضد ملطف و آن دوایی است که از شأ...
-
مسکه
لغتنامه دهخدا
مسکه . [ م َ ک َ / ک ِ ] (اِ) به فارسی زبد است . (فهرست مخزن الادویه ). چربی که از ماست گیرند. زبد. (مهذب الاسماء). زبدة. (نصاب ). مِسگَه (در تداول خراسان ). کره ٔ روغن . (لغت فرس اسدی ). کره ٔ روغنی باشد که از سر دوغی گیرند خواه از گاو و خواه از گوس...