کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
فرمول خطی ویس وِسِر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
شکوهیدن
لغتنامه دهخدا
شکوهیدن . [ ش ُ دَ ] (مص ) اظهار بزرگی کردن . (برهان ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (فرهنگ خطی ). عظمت خویش اظهار کردن . (غیاث ). اظهار بزرگی و جاه و جلال کردن . احتشام یافتن . محترم شدن . (فرهنگ فارسی معین ).- شکوهیدن کسی را ؛ احترام کردن او را. (یاددا...
-
سست رای
لغتنامه دهخدا
سست رای .[ س ُ ] (ص مرکب ) ضعیف العقل و بی تدبیر و بی تمیز. (ناظم الاطباء). ناقص عقل . بی تصمیم . بی اراده : بگرگین بگو ای یل سست رای چو گویی تو با من بدیگر سرای . فردوسی .زنان نازک دلند و سست رایندبهر خو چون برآریشان برآیند. (ویس و رامین ).زنان همه ...
-
چنه
لغتنامه دهخدا
چنه . [ چ ِ ن َ ] (اِ) دانه باشد بغایت ریزه که خوراک مرغان کنند. (جهانگیری ). دانه . و این مختصر چینه است .(شرفنامه ٔ منیری ). مخفف چینه که دانه ٔ مرغان است . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). مخفف چینه . دانه . (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خ...
-
آذرگون
لغتنامه دهخدا
آذرگون . [ ذَ ] (اِ مرکب ) (از: آذر، آتش + گون ، فام ) گلی است که آن را خجسته گویند، رنگش زرد بود و میانش سیاه . (فرهنگ اسدی ، خطی ) : تا همی سرخ بود آذرگون تا همی سبز بود سیسنبر... فرخی .بهم بودند آنجا ویس و رامین چو در یک باغ آذرگون و نسرین . (ویس ...
-
شیپور
لغتنامه دهخدا
شیپور. [ ش َ / ش ِ ] (اِ) نفیر را گویند که برادر کوچک کرناست ، و آنرا نای رومی نیز خوانند. (برهان ). معرب آن شبور. نای رومی که در رزم نوازند. (از رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ). نفیر و نای رومی . نفیر برنجین که دهان گشادی دارد و از قدیم الایام آنرا د...
-
نالنده
لغتنامه دهخدا
نالنده . [ ل َ دَ / دِ ] (نف ) ناله کننده . (ناظم الاطباء). نالان . که می نالد : از بلبل نالنده تر و زارترم وز زرد گل ای نگار بیمارترم . مسعودسعد.بربط نگر آبستن و نالنده چو مریم زاینده ٔ روحی که کند معجزه زائی . خاقانی .گامی دو سه تاختی چو مستان نالن...
-
دخت
لغتنامه دهخدا
دخت . [ دُ ] (اِ) مخفف دختر. (جهانگیری ) (برهان ) (غیاث اللغات ) (لغت محلی شوشتر). دختر. (از آنندراج ). فرزند ماده . (یادداشت مؤلف ). بنت . سلیلة. (منتهی الارب ) : همچنان سرمه که دخت خوبروی هم بسان گرد بردارد ز اوی گرچه هر روز اندکی برداردش بافدم رو...
-
ناجوانمرد
لغتنامه دهخدا
ناجوانمرد. [ ج َ م َ ] (ص مرکب ) بدخواه . بدسرشت . (ناظم الاطباء). مقابل جوانمرد. نانجیب . رذل . بداصل . دور از جوانمردی : همی گفت هر کس که این بد که کردمگر قیصر آن ناجوانمرد مرد. فردوسی .مکافات یابد بدان بد که کردنباید غم ناجوانمرد خورد. فردوسی .که ...
-
نبهره
لغتنامه دهخدا
نبهره . [ ن َ ب َ رَ / رِ ] (ص ) سیم قلب راگویند خصوصاً. (برهان قاطع). پول بد و قلب و ناسره .(ناظم الاطباء). قلب . ناسره . (انجمن آرا) (جهانگیری ).زر قلب که لفظ دیگرش ناسره است . (فرهنگ نظام ). زیف .قلب . ناسره . بهرج . مغشوش . ماخ . باردار : چنان به...
-
راهوار
لغتنامه دهخدا
راهوار. (ص مرکب ، اِ مرکب )رهوار. فراخ و نرم رو. فراخ و نرم پوی : کجات آنهمه راهوار اشتران عماری زرین و فرمانبران . فردوسی .برمیان شان حلقه ٔ بند کمر از شمس زرزیر رانشان جمله زرین مرکبان راهوار. فرخی .در زغن هرگز نباشد فر اسب راهوارگرچه باشد چون صهیل...
-
سازگاری
لغتنامه دهخدا
سازگاری . (حامص مرکب ) موافقت در کارها. سازواری . (شرفنامه ٔ منیری ) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رفاه (ربنجنی ). عمل سازگار. سازگار بودن . سازندگی . سازش . وفق . وفاق . توافق . حسن سلوک . بر سر مهر بودن : بر ایرج بر آشفته دیدش سپهرنبد سازگاریش با او...
-
دمه
لغتنامه دهخدا
دمه . [ دَ م َ / م ِ] (ص نسبی ) منسوب به دم : یک دمه . (یادداشت مؤلف ).- یک دمه ؛ به اندازه ٔ یک دم . به قدر یک لحظه : صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست یک دمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست . سعدی . || (اِ) باد و برف و سرما. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از...
-
آهو
لغتنامه دهخدا
آهو. (اِ) (از: آ علامت سلب و نفی به معنی نه و نا + هوک ، به معنی خوب . عیب . نقص . خبط. خطا. ادمان خمر). عیب . نقص . ذمیمه . رذیله . صفت زشت . عوار. مقابل هنر، فضیلت : یک آهوست خان را چو ناریش پیش چو پیش آوریدی صد آهوش بیش . ابوشکور.خردمند گوید که مر...
-
گذار
لغتنامه دهخدا
گذار. [ گ ُ ] (اِمص ) ریشه ٔ فعل گذاردن . گذاشتن . || عبور. مرور. گذشتن : هم به چنبر گذار خواهد بوداین رسن را اگرچه هست دراز. رودکی .اگر خود بهشتی وگر دوزخی است گذارش سوی چینود پل بود. اورمزدی .یکی کوه بینی در آن مرغزارکه کرکس نیابد بر او بس گذار. فر...
-
غریدن
لغتنامه دهخدا
غریدن . [ غ ُرْ ری دَ ] (مص ) آواز بلند کردن و فریاد زدن . با ثانی مشدد هم گفته اند. (برهان قاطع) (آنندراج ). آواز بلند کردن رعد و حیوانات درنده چون شیر و پلنگ . (آنندراج ). آواز بلند برداشتن . (فرهنگ خطی نسخه ٔ کتابخانه ٔ لغت نامه ). به معنی خروشیدن...