کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
فرمان گذاردن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
فرمان بر
لغتنامه دهخدا
فرمان بر. [ ف َ مام ْ ب َ ] (نف مرکب ) فرمان بردار. مطیع. (یادداشت به خط مؤلف ) : عید تو فرخ و ایام تو ماننده ٔعیدخلق فرمان بر و تو بر همگان فرمانران . فرخی .گویند که فرمان بر جم گشت جهان پاک دیو و پری و خلق و دد و دام رمارم . عنصری .فرمان برش بدند ...
-
فرمان بردار
لغتنامه دهخدا
فرمان بردار. [ ف َ مام ْ ب ُ ] (نف مرکب ) مطیع و رام و تابع. (ناظم الاطباء). مطیع. فرمان بر : میر ابواحمد محمود که میران جهان بندگانند مر او را همه فرمان بردار. فرخی .مردی سخت بخرد و فرمان بردار است . (تاریخ بیهقی ). ما جمله تابع و فرمان برداریم . (ت...
-
فرمان برداری
لغتنامه دهخدا
فرمان برداری . [ ف َ مام ْ ب ُ ] (حامص مرکب ) فرمان بری . فرمان به جا آوردن . (یادداشت به خط مؤلف ) : در ریاضت و تعلیم او و شرایط خدمت و لوازم فرمان برداری قیام نمود. (سندبادنامه ).- فرمان برداری کردن ؛ اطاعت کردن . مطیع شدن و تسلیم شدن . (ناظم الا...
-
دست فرمان
لغتنامه دهخدا
دست فرمان . [ دَ ف َ ] (اِ مرکب ) فرمان دست . فرمان که به اشاره ٔ دست دهند. || زیردست . فرمانبر. آنکه به فرمان کسی کار کند : دست فرمان تو تا فرمان براند دور کردسر ز گردن جان ز تن دست از عنان پای از رکاب .سوزنی .
-
فرمان بری
لغتنامه دهخدا
فرمان بری . [ ف َ مام ْ ب َ ] (حامص مرکب ) فرمان برداری . اطاعت . (ناظم الاطباء) : که نپسندد او را به پیغمبری سر اندرنیارد به فرمان بری . فردوسی .نبینم همی در سرش کهتری نیابد کس او را به فرمان بری . فردوسی .گه رزم چون بزم پیش آوری به فرمان بری ماند آ...
-
فرمان پذیر
لغتنامه دهخدا
فرمان پذیر. [ ف َ مام ْ پ َ ] (نف مرکب ) مطیع و تسلیم شده و رام شده . (ناظم الاطباء). فرمان بردار. آنکه فرمان دیگران را گردن نهد : به سرسبزی شاه روشن ضمیربه نیروی فرهنگ فرمان پذیر. نظامی .ز بهر آن که باشد دستگیرش به دست اندربود فرمان پذیرش . نظامی .ن...
-
فرمان پذیری
لغتنامه دهخدا
فرمان پذیری . [ ف َ مام ْ پ َ ] (حامص مرکب ) فرمان برداری . اطاعت : به سبق خدمت و فرمان پذیری بی چرا و چون ملک را در وزارت چون نبی یار در غارم . سوزنی .به فرمان پذیری رقیبان شاه به جای آوریدند فرمان شاه . نظامی .به هر آرزو کآوری در قیاس به فرمان پذیر...
-
فرمان ران
لغتنامه دهخدا
فرمان ران . [ ف َ ] (نف مرکب ) آنکه فرمان براند و حکم او را دیگران گردن نهند : عید تو فرخ و ایام تو ماننده ٔ عیدخلق فرمان بر و تو بر همگان فرمان ران . فرخی .ز قدرت درگذر قدرت قضا راست تو فرمان رانی و فرمان خدا راست . نظامی .رجوع به فرمان شود.
-
فرمان رانی
لغتنامه دهخدا
فرمان رانی . [ ف َ ] (حامص مرکب ) فرمان روایی . فرماندهی .
-
فرمان روا
لغتنامه دهخدا
فرمان روا. [ ف َ ما رَ ] (ص مرکب ) کنایت از پادشاه نافذالامر باشد. (برهان ). پادشاهی که حکم و فرمانش رایج باشد. (ناظم الاطباء) : برهمن بدو گفت کای پادشاجهاندار دانا و فرمان روا. فردوسی .چو خورشید تابان میان هوانشسته بر او شاه فرمان روا. فردوسی .هم ان...
-
فرمان روان
لغتنامه دهخدا
فرمان روان . [ ف َ ما رَ ] (ص مرکب ) فرمان روا. آنکه فرمانش را دیگران گردن نهند. نافذالامر : هفت هارون بر در سلطان غیب از چه سان فرمان روان دانسته اند. خاقانی .به اقبال این دو سردار کامکار و دو پادشاه فرمان روان اساس عدل و انصاف موضوع است . (ترجمه ٔ ...
-
فرمان روایی
لغتنامه دهخدا
فرمان روایی . [ ف َ ما رَ ] (حامص مرکب ) فرمان روا شدن . فرمان روا بودن . فرمان فرمایی . حکومت . ریاست . (یادداشت به خط مؤلف ) : وزیر ملک صاحب سید احمدکه دولت بدو داد فرمان روایی . فرخی .ازیرا نخواهم که هرگز کسی رابود بر دلم جزتو فرمان روایی . قطران...
-
فرمان شنو
لغتنامه دهخدا
فرمان شنو. [ ف َ ش ِ ن َ / نُو ] (نف مرکب ) مطیع و آنکه گوش به فرمان میدهد. (ناظم الاطباء). فرمان نیوش . رجوع به فرمان نیوش شود.
-
فرمان فرما
لغتنامه دهخدا
فرمان فرما. [ ف َ ف َ ] (نف مرکب ) فرمان روا. آنکه فرمان راند وحکم فرماید. مرادف حکم فرما. (یادداشت به خط مؤلف ).فرمان روا. حاکم . آمر. مجری احکام . (ناظم الاطباء).
-
فرمان فرمای
لغتنامه دهخدا
فرمان فرمای . [ ف َ ف َ ] (نف مرکب ) امیر. (زمخشری ). فرمان فرما.حاکم . آمر. مجری احکام . (ناظم الاطباء) : هرکه او خدمت فرخنده ٔ او پیشه گرفت بر جهان کامروا گردد و فرمان فرمای . فرخی .رجوع به فرمان فرما شود.