کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
فرخال پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
فرخال
لغتنامه دهخدا
فرخال . [ ف َ ] (ص ) همان فرخاک است . (آنندراج ). به معنی فرخاک که مویی باشدبی حرکت و بی شکن و فروهشته . (از برهان ). سبط. خلاف جعد. فرخار. خوار. (یادداشت به خط مؤلف ) : سرو سیمین تو را در مشک ترزلف فرخالت ز سر تا پا گرفت . فیروز مشرقی .موی سر ما، ن...
-
جستوجو در متن
-
فرخار
لغتنامه دهخدا
فرخار. [ ف َ ] (ص ) فرخال . فروهشته که مجعد نیست . نامجعد. (یادداشت به خط مؤلف ). رجوع به فرخال شود.
-
فرخالی
لغتنامه دهخدا
فرخالی . [ ف َ ] (حامص ) فروهشتگی و فرخال بودن موی . (یادداشت به خط مؤلف ). رجوع به فرخال و فرخار شود.
-
فرخاک
لغتنامه دهخدا
فرخاک . [ ف َ ] (ص ) موی بی خم وچم و فروهشته وبی حرکت باشد، یعنی مویی که درهم پیچیده و مجعد نباشدهمچو زلفهای عملی زنان . (برهان ). مصحف فرخال است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). رجوع به فرخال و فرخار شود.
-
فرخارمویی
لغتنامه دهخدا
فرخارمویی . [ ف َ ] (حامص مرکب ) فروهشته مویی . (یادداشت به خط مؤلف ). و رجوع به فرخال شود.
-
نامجعد
لغتنامه دهخدا
نامجعد. [ م ُ ج َع ْ ع َ ] (ص مرکب ) فرخال . فرخار. (یادداشت مؤلف ). رجوع به مجعد شود.
-
وژگال
لغتنامه دهخدا
وژگال . [ وِ ] (ص ) در تداول ، ژولیده . شوریده . گوریده . درهم برهم . آشفته . مجعد. در مقابل فرخال . خوار. (یادداشت مرحوم دهخدا).- وژگال بودن (شدن ، کردن ) موی سر؛ آشفته بودن (شدن ، کردن ) آن . مقابل خوار کردن . (یادداشت مرحوم دهخدا).
-
سبط
لغتنامه دهخدا
سبط. [ س َ ] (ع مص ) فروهشته گردیدن موی . (منتهی الارب ). استرسال موی و آن ضد جعد است . (از اقرب الموارد). فرخال شدن موی . (تاج المصادر بیهقی ). || گرفتار تب گردیدن (مجهولاً). (منتهی الارب ). مبتلا شدن کس به سَباط یعنی تب . (از اقرب الموارد).
-
دیلمی
لغتنامه دهخدا
دیلمی . [ دَ ل َ ] (ص نسبی )منسوب است به دیلم که بلاد معروفی است . (از انساب سمعانی ). || نام قومی است و گویند که قوم مذکور موی مجعد بسان زنجیر دارند. (غیاث ) (آنندراج ).- موی دیلمی ؛ فرخال . سبط. (یادداشت مؤلف ). || دیلمی وار. چون دیلمیان . چون دیل...
-
سباطة
لغتنامه دهخدا
سباطة. [ س َ طَ ] (ع اِمص ) فرخارمویی . فرخال مویی . فروهشته مویی . (زمخشری ). || (ص ، اِ) آنچه سویی افتد هنگام شانه زدن . (اقرب الموارد). || (اِ مص ) فراوانی و فراخی . (ناظم الاطباء): سباطة المطر؛ کثرت باران و فراخی آن . (منتهی الارب ). || (اِ) خاکر...
-
شیو
لغتنامه دهخدا
شیو. [ وْ ] (اِ) کمان تیراندازی را گویند. (آنندراج ) (برهان ). کمان . قوس . (یادداشت مؤلف ) (از ناظم الاطباء) : چو با تیغ نزدیک شد ریو نیوبه زه برنهاد آن خمانیده شیو. فردوسی . || به معنی شیب است که نقیض بالا باشد. (آنندراج ) (برهان ). پایین . فرود. ...
-
مرغول
لغتنامه دهخدا
مرغول . [ م َ ] (ص ، اِ) پیچ و تاب باشد و زلف و کاکل خوبان را نیز گویند وقتی که آن را شاخ شاخ کنند و بعد از آن پیچند. (برهان ). پیچ و تاب موی پیچیده . (غیاث ). پیچان . جعد. مجعد. موی پیچیده و با پیچ و تاب . موی مغضب . بشک . مقابل فرخال . (یادداشت مرح...
-
زلف
لغتنامه دهخدا
زلف . [ زُ ] (اِ) موی سر. گیسو. (فرهنگ فارسی معین ). فارسیان زلف بالضم ، بمعنی موی چند که بر صدغ و گرد گوش روید و مخصوص محبوبان است استعمال کنند و این مجاز است از جهت سیاهی . (آنندراج ). در اصل به ضم اول و فتح لام لفظ عربی است . جمع زلفة بالضم که بمع...