کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
فراط پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
فراط
لغتنامه دهخدا
فراط. [ ف ِ] (ع ص ) الماء الفراط؛ آبی که هر یک از قبیله ها بدوسبقت جوید او را بود. (اقرب الموارد). آبی که هرکه پیش آید آن را، او را بود از قبیله . (منتهی الارب ).
-
فراط
لغتنامه دهخدا
فراط. [ ف ُرْ را ] (ع ص ، اِ) ج ِفارط. (اقرب الموارد). رجوع به فارط و فوارط شود.
-
واژههای همآوا
-
فرات
لغتنامه دهخدا
فرات . [ ف ُ ] (اِخ ) ابن ابراهیم بن فرات کوفی . صاحب تفسیر کبیری است که به شیوه ٔاخبار تألیف شده و بیشتر اخبارش از زبان ائمه است .محدث نیشابوری نام فرات را در کتاب رجال خود آورده و گفته است : مجلسی اخبار او را معتبر دانسته و حسن ضبط آن را تمجید کرد...
-
فرات
لغتنامه دهخدا
فرات . [ ف ُ ] (اِخ ) ابن السائب الجزری ، مکنی به ابوسلیمان . تابعی است ، و نیز مکنی به ابوالعلی است . رجوع به ابوسلیمان شود.
-
فرات
لغتنامه دهخدا
فرات . [ ف ُ ] (اِخ ) ابن حیان العجلی . از بنی سعد است و در زمان جنگ حُنَین اسلام آورده است . وی از معاصران رسول اکرم بوده است . رجوع به تاریخ گزیده ص 242 و امتاع الاسماء ص 112 و 265 شود.
-
فرات
لغتنامه دهخدا
فرات . [ ف ُ ] (اِخ ) ابن فرات ، کنیه ٔ چهار تن از وزراست . (اعلام المنجد). رجوع به ابن فرات شود.
-
فرات
لغتنامه دهخدا
فرات . [ ف ُ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ مصری . او را سی ورقه شعر است . (ابن الندیم ).
-
فرات
لغتنامه دهخدا
فرات . [ ف ُ ] (اِخ ) ابوکریمه . تابعی و محدثه است . رجوع به ابوکریمه شود.
-
فرات
لغتنامه دهخدا
فرات . [ ف ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مهتاب رستاق بخش صیدآباد شهرستان دامغان ، واقع در پنجاه هزارگزی جنوب صیدآباد و هفت هزارگزی ایستگاه امروان . ناحیه ای است واقع در جلگه و معتدل که دارای 450 تن سکنه است . آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصولاتش غلا...
-
فرات
لغتنامه دهخدا
فرات . [ ف ُ ] (اِخ ) قزاز، مکنی به ابوعبداﷲ.تابعی و از روات حدیث است . رجوع به ابوعبداﷲ شود.
-
فرات
لغتنامه دهخدا
فرات . [ ف ُ] (اِخ ) نهر عظیمی است که با دجله پیوندد و هر دوی آنها یک نهر شوند در عبادان و به خلیج فارس ریزند. (اقرب الموارد). حمزة گوید: فرات معرب است ، و نام دیگرش فالادرود است زیرا در کنار دجله مانند اسب جنیبتی (یدک کش ) است ، و در پارسی جنیبت را ...
-
فرات
لغتنامه دهخدا
فرات . [ ف ُ] (ع ص ، اِ) خوشترین آب . (ترجمان علامه جرجانی ترتیب عادل بن علی ). آب صاف شیرین خوشگوار. (فهرست مخزن الادویه ). آب شیرین . (یادداشت بخط مؤلف ). آب بسیار گوارا، یا آبی که از فرط گوارایی عطش را بشکند، و در مفرد و جمع یکی است چنانکه گوییم ...
-
فرات
لغتنامه دهخدا
فرات . [ف ُ ] (اِخ ) ابن شحناثا الیهودی . طبیب عیسی بن موسی بود و در زمان منصور و خلیفه ٔ عباسی درگذشت . وی از شاگردان ثیاذوق یا ثاذون طبیب مخصوص حجاج بن یوسف بوده است . (از تاریخ علوم عقلی تألیف صفا حاشیه ٔ ص 38).
-
فرعة
لغتنامه دهخدا
فرعة. [ ف َ رَ ع َ ] (ع اِ) یک شپش . (منتهی الارب ). || پوست پاره که بر مشک افزایند هرگاه وافی نباشد. (اقرب الموارد).