کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
غوی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
غوی
لغتنامه دهخدا
غوی . [ غ َ وَن ْ / غ َ وا ] (ع مص ) ناگوارد کردن شیر شتربچه را و هلاک شدن از آن . یا سیر نشدن از شیر مادر،یا لاغر گردیدن و قریب به هلاکت رسیدن . (منتهی الارب ). || (ص ) منفرد. تنها. یقال : بت غَوی ً و غویّاً و مُغویاً؛ یعنی شب بروز آوردم تنها و دژم ...
-
غوی
لغتنامه دهخدا
غوی . [ غ َ وی ی ] (اِخ ) از اعلام است . (منتهی الارب ). از نامهاست . (تاج العروس ).
-
غوی
لغتنامه دهخدا
غوی . [ غ َ وی ی ] (ع ص ) بیراه . (دهار) (مهذب الاسماء). گمراه . (غیاث اللغات ) (منتهی الارب ). ضال ّ. پیرو خواهش نفس . (المنجد). گمره . ج ، غویّون . (مهذب الاسماء) : جز نیکویی پذیره نیاید ترا گذردر رسم و خوی تو سخن دشمن غوی . فرخی .سخاوت تو و رای بل...
-
واژههای همآوا
-
قوی
لغتنامه دهخدا
قوی . (ترکی ، اِ) بضم اول گوسفند. (فرهنگ نظام ) (آنندراج ).- قوی ئیل ؛ سال گوسفند است که سال هشتم از دوره ٔ دوازده ساله ٔ ترکان است .
-
قوی
لغتنامه دهخدا
قوی . [ ق َ ] (ع ص ) حبل قَو؛ رسن مختلف تاهها. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
-
قوی
لغتنامه دهخدا
قوی . [ ق َ وا ] (ع ص ) گرسنه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). یقال بات القوی . (از المنجد). || دشت و بیابان خالی و خشک . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
-
قوی
لغتنامه دهخدا
قوی . [ ق َ وا ] (ع مص ) سخت گرسنه شدن . (منتهی الارب ) (ازاقرب الموارد): قوی فلان قوی ؛ جاع شدیداً. (منتهی الارب ). || بازایستادن باران . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد): قوی المطر؛ احتبس . (اقرب الموارد).
-
قوی
لغتنامه دهخدا
قوی . [ ق َ وی ی ] (ع ص ) زورمند. توانا. (منتهی الارب ). ذوالقوة. ج ، اقویاء. (اقرب الموارد). || محکم . استوار. (فرهنگ فارسی معین ). توانا و زورآور و با لفظ دیگر مرکب شده و صفت مرکب میسازد، مثل قوی بازو، قوی بال ، قوی حال ، قوی پنجه ، قوی دست ، قوی ج...
-
قوی
لغتنامه دهخدا
قوی . [ ق ِ وا ] (ع اِ) ج ِ قوة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به ماده ٔ قبل شود.
-
قوی
لغتنامه دهخدا
قوی . [ ق ُ وَی ی ] (اِخ ) رودباری است نزدیک قاویه . (از معجم البلدان ) (منتهی الارب ).
-
قوی
لغتنامه دهخدا
قوی . [ ق ُ وَی ی ] (ع اِ) چوزه ٔ مرغ . (منتهی الارب ). جوجه . (از اقرب الموارد).
-
قوی
لغتنامه دهخدا
قوی . [ ق ُ وا ] (ع اِ) ج ِ قوة. (منتهی الارب )(اقرب الموارد). در فارسی گاه قوا نویسند بقیاس «اعلا» و «مولا». (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به قوة شود.- قوای بحری ؛ نیروی دریایی .- قوای زمینی ؛ نیروی زمینی .
-
قوی
لغتنامه دهخدا
قوی . [ ق ُ وا ] (ع اِ) خرد و دانش . (منتهی الارب ). عقل . (اقرب الموارد). || اندام . شدیدالقوی ؛ بمعنی استوارخلقت . (منتهی الارب ). بمعنی شدید اسرالخلق . (اقرب الموارد).