کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
غوغا برافکندن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
غوغا برافکندن
لغتنامه دهخدا
غوغا برافکندن .[ غ َ / غُو ب َ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بانگ و فریاد برافکندن . فتنه و آشوب بپا کردن . فتنه انگیختن . غوغا انگیختن . هیاهو کردن . رجوع به غوغا شود : از اشک خون پیاده و از دم کنم سوارغوغا به هفت قلعه ٔ مینا برافکنم .خاقانی .
-
واژههای مشابه
-
غوغا برآوردن
لغتنامه دهخدا
غوغا برآوردن . [ غ َ / غُو ب َ وَ دَ ] (مص مرکب ) بانگ و فریاد برآوردن . هیاهو کردن : وز آنجا برآورد غوغا که دزدثواب ای جوانان و یاری و مزد.سعدی (بوستان ).
-
غوغا شکستن
لغتنامه دهخدا
غوغا شکستن . [ غ َ / غُو ش ِ ک َ ت َ ] (مص مرکب ) شکستن فتنه و آشوب . خوابانیدن غوغا و شورش . رجوع به غوغا شود : شه غوغائی غوغاشکن کز حکم تیر اوبنات النعش بر گردون چه پروین بشکند غوغا.سوزنی (از جهانگیری ) (آنندراج ).
-
غوغا کردن
لغتنامه دهخدا
غوغا کردن . [ غ َ / غُو ک َدَ ] (مص مرکب ) هیاهو کردن . سخت بانگ زدن . شور و غوغا و فریاد برآوردن . هنگامه کردن . قیامت کردن . انقلاب و تهییج کردن . جَلَب . اِجداف . (منتهی الارب ) : خوارزمشاه مردی بس بخرد ... است کس را زهره نباشد که پیش وی غوغا کند....
-
پیر کشته ٔ غوغا
لغتنامه دهخدا
پیر کشته ٔ غوغا. [ رِ ک ُ ت َ / ت ِ ی ِ غ َ / غُو ] (اِخ ) کنایه از عثمان بن عفان است . (آنندراج ).
-
شور و غوغا
لغتنامه دهخدا
شور و غوغا. [ رُ غ َ / غُو ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) شورش و هنگامه و غوغا. (ناظم الاطباء) : که ترکان دوست می دارند دائم شور و غوغا را.مغربی (از یادداشت مؤلف ).
-
جستوجو در متن
-
نمک
لغتنامه دهخدا
نمک . [ ن َ م َ ] (اِ) ماده ای سپید که به آسانی سوده می گردد و در آب حل می شود و آن را در تلذیذ غذاها به کار می برند و سبخ نیز گویند. (ناظم الاطباء). ملح . ابوعون . عسجر. (منتهی الارب ). ابوصابر. ابوالمطیب . (المرصع). ماده ٔ کانی سفیدرنگ شورمزه ای که...
-
زهره
لغتنامه دهخدا
زهره . [ زَ رَ / رِ ] (اِ) پوستی باشد پرآب که بر جگر آدمی و حیوانات دیگر چسبیده است . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). و به عربی مراره گویند.(انجمن آرا) (آنندراج ). و با لفظ بافتن و شکافتن مستعمل است . (از آنندراج ). پوستی باشد کیسه مانند که درآن آب ...