کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
غلیظی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
غلیظی
لغتنامه دهخدا
غلیظی . [ غ َ ] (حامص ) ستبری و پرقوامی و هنگفتی . (ناظم الاطباء). غلیظ بودن . رجوع به غلیظ شود.
-
جستوجو در متن
-
جفی
لغتنامه دهخدا
جفی . [ ج ِف ْی ْ ] (ع اِمص ) کلفتی . درشتی . || غلیظی . پررنگی . تیرگی . (دزی ).
-
لیر
لغتنامه دهخدا
لیر. (اِ) آب غلیظی باشد که از دهان و گوشه های لب فروریزد و بیرون آید. (برهان ) : کوری که بود کثافتش صد مسلخ پیداست کمند (؟) لیرش از یک فرسخ .ملا طارمی .
-
مف
لغتنامه دهخدا
مف . [ م ُ ] (اِ) آب بینی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ترشح غلیظی که از سوراخ بینی سرازیر شود. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).
-
اونگان
لغتنامه دهخدا
اونگان . [ اُ ] (اِ) باصطلاح دواسازی هر ماده ٔ دسم و سفت و غلیظی که بروی جزء معلول تمریخ کنند مانند اونگان خاکستری . (ناظم الاطباء).
-
فکز
لغتنامه دهخدا
فکز. [ ف َک ْ / ف َ ک َ ] (اِ) بینی دیگدان . || دودکش اجاق . (فرهنگ فارسی معین ) : ز بس که آتش فتنه به دل برافروزی سیاه روی و غلیظی چو فکز آتشدان .دقیقی .
-
فروگراییدن
لغتنامه دهخدا
فروگراییدن . [ ف ُ گ َ دَ ] (مص مرکب ) به سفل میل کردن . (یادداشت مؤلف ). به پایین گراییدن . || ته نشین شدن . رسوب کردن : ماه بسبب گرانی و غلیظی سکون جوید و فرومیگراید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
-
مدة
لغتنامه دهخدا
مدة. [ م ِدْ دَ ] (ع اِ) ریم و زردآب گردآمده در جراحت . (منتهی الارب ). ریم که از جراحت بدر میاید. (غیاث اللغات ). چرک غلیظی که درجراحت جمع شود. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة).
-
ارسطون
لغتنامه دهخدا
ارسطون . [ اَ رِ ] (اِ) شراب غلیظی است که از خمر و ادویه ٔ حاره ترتیب کنند، قوی تر از خمر و مقوی احشاء بارده است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). معجونی است که اعضاء تنفس را نافع است .
-
خیل
لغتنامه دهخدا
خیل . (اِ) مخاط. لعاب غلیظی که از بینی آدمی برآید. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). خلم : همان کز سگ زاهدی دیدمی همی بینم از خیل و خلم و خدو.عسجدی .
-
خله
لغتنامه دهخدا
خله . [ خ ُل ْ ل َ / ل ِ ] (اِ) خلم . مخاط بینی . (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) : چو آید زو برون حمدان بدان ماند سرسرخش که از بینی سقلابی برون آید همی خله . عسجدی (از انجمن آرای ناصری ).- خله ٔ چشم ؛ رطوبت غلیظی که در کنجهای چشم جمع شود. (ناظم الاط...
-
ریس
لغتنامه دهخدا
ریس . (اِ) شوربای غلیظی که بر بالای پلاو و کشک و مانند آن ریزند. (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ) (ناظم الاطباء). || هریسه و حلیمی که هنوز پخته نشده و آبکی بود. (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از شعوری ج 2 ص 18). حلیم وهریسه پیش از پختن . لعاب جمیع حبوب مطب...
-
ستبرنای
لغتنامه دهخدا
ستبرنای . [ س ِ ت َ ] (اِمص ، اِ مرکب )(از: ستبر + نای = نا، پسوند اسم مصدر همچو درازنا و ژرفنا) سطبری و غلیظی و لک و پکی و بزرگی چیزی را گویند و آن را بعربی خضمه خوانند. (برهان ). گندگی و سطبری چیزی مانند فراخ نای و درازنای یعنی محل فراخی و درازی . ...
-
مختفی
لغتنامه دهخدا
مختفی . [ م ُ ت َ ] (ع ص ) نهان و پوشیده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). نهان و پوشیده و پنهان شده . (ناظم الاطباء) : نور حس با این غلیظی مختفی است چون خفی نبود ضیائی کان صفی است . مولوی .بند تقدیر و قضای مختفی هان نبیند آن بجز جان ...