کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
غلغلیچ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
غلغلیچ
لغتنامه دهخدا
غلغلیچ . [ غ َ غ َ / غ ِ غ ِ ] (اِ) جنبانیدن انگشتان در زیر بغل کسی و خاریدن پهلو و کف پا را گویند چنانکه به خنده درآید، و به فتح هردو غین هم درست است . (برهان قاطع). زیر بغل دست کردن تا خنده آرد، و درخراسان گلغوچه و پلخوجه و پخپخو گویند. (از فرهنگ ر...
-
جستوجو در متن
-
گلغچه
لغتنامه دهخدا
گلغچه . [ گ ُ غ ِ چ َ / چ ِ ] (اِ) گلغیچه . (جهانگیری ). گلغوچه . (فرهنگ رشیدی ). قیاس شود با غلغلچ ، غلغلیچ ، غلغلیچه و غلغلک . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). بمعنی غلغلیچ است که جنبانیدن انگشتان باشددر زیر بغل مردم تا به خنده آیند. (برهان ) (آنند...
-
غلغلیچه
لغتنامه دهخدا
غلغلیچه . [ غ ِ غ ِ چ َ / چ ِ ] (اِ) جنبانیدن انگشتان در زیر بغل و خاریدن پهلو و کف پای مردم . (برهان قاطع). غلغلیچ . غلغلیج . غلغچ . غلغلک . رجوع به غلغلیج و غلغلیچ شود : چنان بمالم من جای غلغلیچ گهش که او به مالش اول شود ز خود بیخویش چو غلغلیچه بود...
-
غلملیچ
لغتنامه دهخدا
غلملیچ . [ غ ِ م ِ ] (اِ) به معنی غلغلیچ است که خاریدن زیر بغل و پهلو و کف پای مردم است . (برهان قاطع). ظاهراً مصحف غلغلیچ است . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). غلغیج . (فرهنگ اسدی نخجوانی ). غلغلک .
-
غلغلاج
لغتنامه دهخدا
غلغلاج . [ غ ُ غ َ ] (اِ) چیزی را به زور و قوت هرچه تمامتر بر هوا انداختن . (از برهان قاطع) (آنندراج ). با «غلغلیچ » و «غلغلیچه » مقایسه شود.
-
غلمیچ دادن
لغتنامه دهخدا
غلمیچ دادن . [ غ ِ دَ ] (مص مرکب ) غلغلیچ دادن . رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ورق 183 ب و رجوع به غلغلک شود.
-
غلغلک
لغتنامه دهخدا
غلغلک . [ غ ِ غ ِ ل َ ] (اِ) جنبانیدن انگشتان در زیر بغل و پهلوی آدمی تا به خنده درآید . خارانیدن جایی حساس از تن کسی تا او را خنده افتد، چون زیربغل و کف دست و کف پای . غلغلیچ . غلغلیج . غلغلیچه . دغدغه . غلغچ . غلملیج . کلخرجه . رجوع به غلغلیچ . شود...
-
گلغیچه
لغتنامه دهخدا
گلغیچه . [ گ ُ چ َ / چ ِ ] (اِ) گلغچه . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). بمعنی گلغچه است که جنبانیدن انگشتان باشد در زیر بغل تا بخنده آیند. (برهان ). غلغلچ . (فرهنگ رشیدی ) (آنندراج ). رجوع به غلغلج و غلغلیچ و گلغچه شود.
-
غلغچ
لغتنامه دهخدا
غلغچ . [ غ ِ غ ِ ] (اِ) جنبانیدن انگشتان در زیر بغل و پهلوی آدمی تا به خنده درآید. (از برهان قاطع). غلغلیچ . غلغلیچه . (برهان قاطع). غلغلک . (حواشی برهان قاطع چ معین ). رجوع به غلغلک شود.
-
غلمچ
لغتنامه دهخدا
غلمچ . [ غ ِ م ِ ] (اِ) جنبانیدن انگشتان باشد در زیر بغل و پهلوی آدمی تا به خنده افتد. غلغچ . (از برهان قاطع). غلملج . غلملیچ . غلغلیچ . غلغلیچه . (برهان قاطع). غلغلک . غلغلی : مکن غلمچ مرااز بهر خنده که چشم از بهر تو در گریه دارم .قریع الدهر (از جها...
-
پخ پخو
لغتنامه دهخدا
پخ پخو. [ پ َ / پ ِ خ ْ پ َ / پ ِ ] (اِ)پِخلوُچَه . پِچلیچه . غلغلیچ . غلملیچ . (رشیدی ). غلفچ . غلمچ . قلفچه . غلغلک . غلغلی . و آن چنانست که انگشت در زیر بغل کسی کنند و بنوعی بجنبانند که بخنده افتدیا کف پای یا کف دست خارند بدان مقصود : در میان فرس ...
-
دغدغة
لغتنامه دهخدا
دغدغة. [ دِ دِ غ َ ] (ع اِمص ) جنبانیدن انگشتان دست در زیر بغل و پهلوی کسی تا بخنده افتد. (برهان ). جنبانیدن انگشتان در زیر بغل کسی برای خندانیدن او. (آنندراج ). خارش و حرکت پی هم و جنبانیدن انگشتان زیر بغل و پهلوی کسی تا به خنده افتد. (غیاث ). چِقون...
-
غ
لغتنامه دهخدا
غ . (حرف ) حرف بیست و دوم است از حروف الفبای فارسی و حرف نوزدهم از الفبای عربی و آخرین از حروف ابجد و در حساب جُمَّل آن را به هزار دارند و نام آن غین است ، و غین معجمه و غین منقوطه نیز گویند. و آن از حروف مستعلیة و حلق و مجهورة و مصمته و مائیة و قمری...