کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
عمش پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
عمش
لغتنامه دهخدا
عمش . [ ع َ ] (ع ص ، اِ) چیز موافق و برابر. (منتهی الارب ). هر چیز موافق و برابر. (ناظم الاطباء). چیز موافق . (از اقرب الموارد). || نیکویی و صلاح در بدن و در هر چیزی . یقال : الختان عمش للصبی ، و هذا طعام عمش لک (از منتهی الارب )؛ یعنی ختنه نیکو صلاح...
-
عمش
لغتنامه دهخدا
عمش . [ ع َ ] (ع مص ) بی آهنگ زدن . (از منتهی الارب ). بدون قصد و عمد زدن . (از ناظم الاطباء).
-
عمش
لغتنامه دهخدا
عمش . [ ع َ م َ ] (ع اِمص ) سستی بینایی با جریان اشک اکثر اوقات یا همواره . (از منتهی الارب ). ضعف بینایی یا جاری شدن اشک همواره . (از اقرب الموارد). ضعف بصر و رفتن اشک اکثر اوقات بواسطه ٔ علتی . (غیاث اللغات ). ضعف بصر. ضعف باصره . کم دید شدن چشم . ...
-
عمش
لغتنامه دهخدا
عمش . [ ع َ م َ ] (ع مص ) سخن در کسی اثر کردن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || فربه گشتن مریض . (از منتهی الارب ). سالم گشتن بدن بیمار. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || سست بینایی گردیدن . (از منتهی الارب ). سست بینایی گردیدن دیده و ج...
-
عمش
لغتنامه دهخدا
عمش . [ ع ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ اعمَش و عَمشاء. رجوع به اعمش و عمشاء شود.
-
واژههای همآوا
-
امش
لغتنامه دهخدا
امش . [ اَ م َ ش ش ] (ع ص ) شتری که چشم آن سپیدی برآورده باشد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج ، مُش ّ. (از اقرب الموارد).
-
جستوجو در متن
-
ابوالخلیل
لغتنامه دهخدا
ابوالخلیل . [ اَ بُل ْ خ َ ] (اِخ ) تابعی است . او از ابن عباس و از او عمش روایت کند.
-
ابوسبره
لغتنامه دهخدا
ابوسبره . [ اَ س َ رَ ] (اِخ ) محدث است . او از محمدبن کعب و از او عمش روایت کند.
-
ابوسعد
لغتنامه دهخدا
ابوسعد. [ اَ س َ ] (اِخ ) ازدی . محدّث است . او از ابن عمرو و از او عمش روایت کند.
-
عمشاء
لغتنامه دهخدا
عمشاء. [ ع َ ] (ع ص ) مؤنث أعمش . (منتهی الارب ). زنی که چشمش به علتی آب راند. (ناظم الاطباء). ج ، عُمش . (اقرب الموارد).
-
تعمیش
لغتنامه دهخدا
تعمیش . [ ت َ ] (ع مص ) فربه گردانیدن و بحال نمودن جسم بیمار را. || بقصد در کاری غفلت نمودن . || اصلاح و دور کردن عمش را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
-
مرزبان
لغتنامه دهخدا
مرزبان . [ م َ ] (اِخ ) ابوکالیجار مرزبان ملقب به عمادالدوله عزّالملوک پسر سلطان الدوله پسر بهاءالدوله پسر عضدالدوله دیلمی است از سلسله ٔ آل بویه که از (415 تا 440 هَ . ق .) در عراق و فارس حکومت کرده است و در ایام حکومت میان او و قوام الدوله ابوالفوا...
-
عقیلة
لغتنامه دهخدا
عقیلة. [ ع َ ل َ ] (اِخ ) دختر ضحاک بن عمروبن محرق بن منذربن ماءالسماء. از زنان شاعر عرب بود و او را با فرزدق شاعر داستانی است . و گویند وی در عشق پسر عمش عمروبن کعب بن محرق درگذشت . رجوع به اعلام النساء ج 3 و الاغانی شود.