کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
عشور پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
عشور
لغتنامه دهخدا
عشور. [ ع ُ ](ع اِ) ج ِ عُشر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به عُشر شود. آنچه از تجار بر معابر بحار بطریق باج گیرند. (آنندراج ) : از تجار و مترددین بنادر عشور گرفته قلیلی به والی مذکور میدادند. (عالم آرای عباسی از آنندراج ). وجوه عشور بنادر رسد...
-
عشور
لغتنامه دهخدا
عشور. [ ع ُ] (ع مص ) ده یک گرفتن از اموال کسی . (از منتهی الارب )(از اقرب الموارد). عَشر. رجوع به عشر شود. || عشر و ده یک مال را ستدن . (از اقرب الموارد).
-
واژههای همآوا
-
آشور
لغتنامه دهخدا
آشور. (اِخ ) رجوع به آسوریان شود.
-
آشور
لغتنامه دهخدا
آشور. (اِخ ) نام پسر دوم سام بن نوح ، و مملکت آشور به نام او خوانده شده است .
-
آشور
لغتنامه دهخدا
آشور. (اِخ ) نام رب النوع بزرگ آسوریان .
-
آشور
لغتنامه دهخدا
آشور. (نف مرخم ) در کلمات مرکبه مثل دویت آشور و تنورآشور، مخفف آشورنده است ، یعنی بهم زننده .
-
اشور
لغتنامه دهخدا
اشور. [ اَش ْ شو ] (اِخ ) از کشورهای باستان بود که سراسر بلاد دجله ٔ میانه را فرامیگرفت و بنام یکی از الهه های آن کشور ونخستین پایتخت آن خوانده میشد. مردم آن همچون بابلیان (کلدانیان ) از نژاد سامی بودند و بزبان آنان سخن می گفتند. با ملتهای همجوار خود...
-
اشور
لغتنامه دهخدا
اشور. [ اَش ْ شو ] (اِخ ) معرب یا لهجه ای در آشور. نام پسر دومین ِ سام بن نوح بود که وی را بنیان گذار آشور دانند. و رجوع به آسور و آشور شود.
-
اشور
لغتنامه دهخدا
اشور. [ اُ ] (ع اِ) ج ِ اُشُر،بمعنی خوبی دندان و تیزی آنها از روی خلقت باشد یا از روی عمل . (منتهی الارب ) (آنندراج ). و رجوع به اُشُر شود. || ج ِ اُشَر. رجوع به اُشَر شود.
-
جستوجو در متن
-
قراض
لغتنامه دهخدا
قراض . [ ق َ ] (ع اِ) خراج و عشور بر مال . (ناظم الاطباء).
-
قراض
لغتنامه دهخدا
قراض . [ ق ِ ] (ع مص )مقارضة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). پاداش دادن . (منتهی الارب ). کیفر دادن و آن در کار بد و گفتار بدی است که انسان به رفیق خود بگوید. (از اقرب الموارد). || به شرکت تجارت کردن از مال غیری . (منتهی الارب ). مضاربه . (منتهی الار...
-
بازستان
لغتنامه دهخدا
بازستان . [ س ِ ] (نف مرکب ) باجدار. کسی که عشور زمین و خراج باغ و اشجار و بوستان را میگیرد. عامل . محصل اموال دولتی . (شعوری ج 1 ص 180). باجگیر. باج ستان ،مأمور مالیات . باجدار. کسی که باج دریافت میکند.
-
شاه بندر
لغتنامه دهخدا
شاه بندر. [ ب َ دَ ] (اِ مرکب ) شهبندر. (دزی ج 1 ص 717). بندر بزرگ و واسع. || حاکم بندر. رئیس بندر و اکنون بجای شاه بندر حاکم بندر گویند.(از فرهنگ نظام ). || رئیس بازرگانان دولتی . رئیس التجار. (فرهنگ فارسی معین ). ملک التجار. || کنسول دولت عثمانی (ق...