کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
عسجدی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
عسجدی
لغتنامه دهخدا
عسجدی . [ ع َ ج َ ] (اِخ ) ابونظر عبدالعزیزبن منصور عسجدی . هدایت در مجمع الفصحاء، او را مروزی قزوینی دانسته و دولتشاه در تذکرةالشعراء، وی راهروی شمرده است و صحت این هر دو قول مورد تردید است . از احوال او اطلاعی در دست نیست لیکن مسلم است که از معاصرا...
-
عسجدی
لغتنامه دهخدا
عسجدی . [ ع َ ج َ ] (از ع ، ص نسبی ) منسوب به عسجد. زرین . و رجوع به عسجد شود. || شیوه ای از خط : و این آلت [ یعنی قلم ] که یاد کرده آمد سه گونه نهاده اند، یکی محرف تمام ، و آن خط کز آن قلم آید آن را لجینی خوانند یعنی خط سیمین . دیگر مستوی ، و آن خط ...
-
جستوجو در متن
-
ابونظر
لغتنامه دهخدا
ابونظر. [ اَ ن َ ؟ ] (اِخ ) عبدالعزیزبن منصور مروزی متخلص به عسجدی . رجوع به عسجدی شود.
-
هم قیمت
لغتنامه دهخدا
هم قیمت . [ هََ م َ ] (ص مرکب ) هم بها. هم ارزش : نه هم قیمت لعل باشد بلورنه همرنگ گلنارباشد پژند.عسجدی .
-
فریشم
لغتنامه دهخدا
فریشم . [ ف َ ش ُ / ش َ ] (اِ) ابریشم . (یادداشت مؤلف ) : تا پیل چو یک فریشم پیله اندرنشود به چشمه ٔ سوزن .عسجدی .
-
عسجد
لغتنامه دهخدا
عسجد. [ ع َ ج َ ] (اِخ ) نام جایگاهی است در عینة، و نام آن در شعر رِزاخ بن ربیعه ٔ عُذری آمده است و شتران عسجدی بدانجا منسوبند. و آن را عسجر، به راء نیز خوانده اند. (از معجم البلدان ).
-
هجند
لغتنامه دهخدا
هجند. [ هََ ج َ ] (اِ) برغست را گویند و آن سبزیی است مانند اسفناج و در آشها کنند. (برهان ). سبزی آبست و برغست نیز گویند. (فرهنگ نظام ) : نه هم قیمت لعل باشد بلورنه هم رنگ گلنار باشد هجند.عسجدی .
-
لعیب
لغتنامه دهخدا
لعیب . [ ل َ ] (ع ص ) همبازی . (دهار) (مهذب الاسماء). || بازیگر : بر من آمد و آورد برفروخته شمعچو طبع مرد نشاطی و جان مرد لعیب .عسجدی .
-
بجخیزیدن
لغتنامه دهخدا
بجخیزیدن . [ ب َ دَ ] (مص ) غلطیدن است بر چیزی . (فرهنگ اسدی ) : چه سود کند که آتش عشقش دود از دل و جان من برانگیزدپیش همه مردمان و او عاشق جوینده بخاک بر ببجخیزد.عسجدی .
-
گردساعد
لغتنامه دهخدا
گردساعد. [ گ ِ ع ِ ] (ص مرکب ) آنکه ساعد گرد دارد. کسی که ساعدی فربه و متمایل به تدویر دارد : کنگی بلندبینی ، کنگی بزرگ پای محکم سطبرساقی ، زین گردساعدی .عسجدی .
-
نمک
لغتنامه دهخدا
نمک . [ ن َ م َ ] (اِ مصغر) از: نم + ک (پسوند تصغیر). رطوبتی اندک . اندک نم و رطوبتی . قطره ای : هم ساده گلی هم شکری هم نمکی بر برگ گل سرخ چکیده نمکی .عسجدی .
-
شوکه
لغتنامه دهخدا
شوکه . [ ک َ / ک ِ ] (اِ) ناوچه ٔ آهنی باشد که زر و سیم گداخته را در آن ریزند تا شوشه شود. (برهان ) (جهانگیری ) (از ناظم الاطباء) : بجنبانم عَلَم چندان در آن دو گنبد سیمین که سیماب از سر حمدان فروریزد در آن شوکه .عسجدی .
-
یخون
لغتنامه دهخدا
یخون . [ ی َ ] (اِخ ) بهرام بود یعنی ستاره ٔ مریخ . (از لغت فرس اسدی ) : شمشیر او به خون شدن یخون بود (؟) در حکم گفت باشد مایل به خون یخون . عسجدی .در فرهنگهای دسترس من همه جا این کلمه را بخون ضبط کرده اند و شاهدی هم نیست . (یادداشت مؤلف ). و رجوع ب...
-
آلست
لغتنامه دهخدا
آلست . [ ل َ ] (اِ) سُرین . آلر. آرست : همچون رطب اندام و چو روغنْش سراپای همچون شبه زلفین و چو پیلسته ش آلست . عسجدی .در بعض فرهنگها بکلمه معنی اِست نیز داده اند.