کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
طَبَق کِش پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
طبق
لغتنامه دهخدا
طبق . [ طَ ] (ع مص ) نزدیک گردیدن بکردن کار. || چسبیدن دست به پهلو و گشاده نشدن . (منتهی الارب ). || بستن کتاب و دست . (دزی ج 2 ص 23).
-
طبق
لغتنامه دهخدا
طبق . [ طَ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان نازیل بخش شهرستان زاهدان در 7هزارگزی شمال باختری خاش و 2هزارگزی شوسه ٔ زاهدان به خاش . جلگه ، گرمسیر، معتدل و مالاریائی با 100 تن سکنه . آب آن از چاه . محصول آن لبنیات ، شغل اهالی گله داری . راه آن مالرو است و سا...
-
طبق
لغتنامه دهخدا
طبق . [ طَ ب َ ] (اِخ ) معرب است . اصلش تبوک ،و فارسی است . رکابی و خوان . (ناظم الاطباء). || ظرفی که میخورند بر آن . (منتهی الارب ). ج ، اطباق . ظرف معروف . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). بشقاب . ظرف پَخ که بر آن طعام خورند. پیشیاره . (طبق ؛ سفر اعداد 7...
-
طبق
لغتنامه دهخدا
طبق . [ طِ ] (ع اِ) گروه مردم . || گروه ملخ . بسیار از مردم و ملخ . || سریشم که مرغان را بدان شکار کنند. || بار درختی . || هرچه بدان چیزی را به چیزی چفسانند. (منتهی الارب ). سریش . (مهذب الاسماء). || دام که به وی شکار کنند. (منتهی الارب ). بالان . (د...
-
طبق
لغتنامه دهخدا
طبق . [ طِ ب َ ] (ع اِ) ج ِ طبقة.
-
طبق
لغتنامه دهخدا
طبق . [ طُ ] (ع اِ) ج ِ طبیق .
-
طبق طبق
لغتنامه دهخدا
طبق طبق . [ طَ ب َ طَ ب َ ] (ق مرکب ) آنچه بتوالی بر طبقها بود. کنایه است از تعداد بسیار : ببین به دیده ٔ انصاف نظم خاقانی طبق طبق ز جواهر بر انتخاب بریز. خاقانی .- امثال :افاده ها طبق طبق .
-
هفت طبق
لغتنامه دهخدا
هفت طبق . [ هََ طَ ب َ ] (اِ مرکب ) کنایه از طبقات آسمان است . || نیز هفت طبقه ٔ زمین . (برهان ).
-
ابن طبق
لغتنامه دهخدا
ابن طبق . [ اِ ن ُ طَ ب َ ] (ع اِ مرکب ) ماریست زرد.
-
طبق زدن
لغتنامه دهخدا
طبق زدن . [ طَ ب َ زَ دَ ] (مص مرکب ) آرامش زن با زن . سحق . مساحقه . رجوع به طبق شود.
-
طبق زنبور
لغتنامه دهخدا
طبق زنبور. [ طَ ب َ ق ِ زَم ْ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از خانه ٔ زنبور است . (برهان ).
-
طبق بند
لغتنامه دهخدا
طبق بند. [ طَب َ ب َ ] (نف مرکب ) چینی بندزن . کاسه بند : بر دل هر شکسته زد غم توچون طبق بند از صنیعت فش .شهید.
-
طبق پوش
لغتنامه دهخدا
طبق پوش . [ طَ ب َ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) مکبة. سرپوش : گفت برخیز و این ورق برداروین طبق پوش ازین طبق بردار. نظامی .حریفی جنس دید و خانه خالی طبق پوش از طبق برداشت حالی . نظامی .طبق پوش برداشت ازخوان دُرز دُر دامن شاه را کرد پُر.نظامی .
-
طبق ده
لغتنامه دهخدا
طبق ده . [ طَ ب َ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان میان دورود بخش مرکزی شهرستان ساری ، واقع در3هزارگزی شمال خاوری ساری بین رود تجن و نکا. دشت ، جنگلی ، معتدل ، مرطوب مالاریائی با 900 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ نکا. محصول آن برنج ، غلات ، پنبه ، صیفی و...
-
طبق زن
لغتنامه دهخدا
طبق زن . [ طَ ب َ زَ ] (نف مرکب ) سعتری . سَحّاقه : اهل بغداد را زنان بینی طبقات طبق زنان بینی . خاقانی .رجوع به مجموعه ٔمترادفات ص 238 شود.