کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
طالع سعد پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
طالع من الکبد
لغتنامه دهخدا
طالع من الکبد. [ ل ِ ع ُ م ِ نَل ْ ک َ ب ِ ] (ع اِ مرکب ) الَ ... . یا طالع؛ نام رگی است بزرگ از جانب محدب کبد رسته . آن رگ که از جانب محدب جگر رسته است : پس بدان رگ بزرگ که از جانب محدب رسته است برآید، و آن را بتازی الطالع من الکبد گویند. (ذخیره ٔ خ...
-
جستوجو در متن
-
بنی سعد
لغتنامه دهخدا
بنی سعد. [ ب َ س َ ] (اِخ ) نام قبیله ای از عرب : شخصی ز قبیله ٔ بنی سعدبگذشت بر اوبه طالع سعد. نظامی .تو همچنان دل خلقی به غمزه ای ببری که بندگان بنی سعد خوان یغما را.سعدی .
-
اختر سرسبز
لغتنامه دهخدا
اختر سرسبز. [ اَ ت َ رِ س َ س َ ] (ترکیب وصفی ) ستاره ٔ سعد. فال سعد. (مؤید) (شعوری از شرفنامه ). طالع نیک .
-
سعد اکبر
لغتنامه دهخدا
سعد اکبر. [ س َ دِ اَ ب َ ](اِخ ) ستاره ٔ مشتری . (آنندراج ) (غیاث ) : ای بنظم آراستن باسعد اکبر همنفس مدح سعدالملک مسعودبن سعدی گو و بس . سوزنی .از آسمان نظر سعد اکبر و اصغرببخت و طالع و نام بزرگوار تو باد. سوزنی .آسمان وز نثار ساغر اوسبحه ٔ سعد اکب...
-
مسعوداختر
لغتنامه دهخدا
مسعوداختر. [ م َ اَ ت َ ] (ص مرکب ) با اختری سعد. دارای اخترمبارک و میمون . آن که طالع وی سعد بود : خسرو مشرق و مغرب ملک روی زمین شاه مسعود مبارک پی مسعوداختر.فرخی .
-
فرموند
لغتنامه دهخدا
فرموند. [ ف َ م ُ وَ ] (اِخ ) دهی است از طوس که گفته اند زردشت دو درخت سرو به طالع سعد نشانده بود، یکی در این ده و یکی درکشمر. (انجمن آرا) (آنندراج ). نام درست این ده فرمدیا فارمد است . رجوع به فرمد و فارمد و فروند شود.
-
فرموهد
لغتنامه دهخدا
فرموهد. [ ف َ هََ ] (اِخ ) مصحف فریومد است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). نام قریه ای است از قرای طوس مشهور به فارمد. گویند زردشت دو درخت سرو به طالع سعد کاشته بود، یکی در کاشمر و دیگری در همین قریه . (برهان ). رجوع به فارمد، فرمد، فرموند و فریومد شود.
-
خالی السیر
لغتنامه دهخدا
خالی السیر. [ ل ِ یُس ْ س َ / س ِ ] (ع ص مرکب ) تنهارو.(شرفنامه ٔ منیری ). در اصطلاح منجمان : قمر را خالی السیر وقتی گویند که نظر هیچ کوکب به او نباشد و هرگاه حیات حیوانی مسلوب گردد هیچ کوکب را با طالع او سعد یا نحس نباشد. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). ...
-
فرمد
لغتنامه دهخدا
فرمد. [ ف َ م َ ] (اِخ ) نام قریه ای است از قرای طوس و انگور خوب در آن به دست آید که مشهور به انگور پرمی است . در این زمان به فارمد اشتهار دارد. گویند زردشت دو درخت سرو به طالع سعد نشانده بود، یکی را در همین قریه و دیگری را در قریه ٔ کاشمر... (برهان ...
-
ارمگان
لغتنامه دهخدا
ارمگان . [ اِ م َ ] (ص ) تربیت کننده . (برهان ). مربی . (جهانگیری ) (برهان ) : گر تو بوی ارمگان کعبه زرین کنی آستان کعبه کعبه ز تو سد جاودان یافت مکه ببقات ارمگان یافت .خاقانی . || (اِ) تربیت . (جهانگیری ). || سعد. سعادت . (جهانگیری ) (برهان ) : در ط...
-
یوزآغاج
لغتنامه دهخدا
یوزآغاج . [ یُزْ ] (اِخ ) یا یوزآقاچ . نام محلی در مراغه : از تبریز به قهقرا بازگشت و یکچند روز در یوزآغاج مقام فرمود. (تاریخ غازانی ص 38). به طالع سعد از تبریز بیرون آمد و در یوزآغاج مقام فرمود. (تاریخ غازانی ص 40). چون به سجاس رسید شهزاده خربنده .....
-
راهنمای
لغتنامه دهخدا
راهنمای . [ ن ُ / ن ِ / ن َ ] (نف مرکب ) راهنما. رهنما. رهنمای . دلال . هادی . رشید. (دهار) : بمراد دل تو بخت بود راهنمای بهمه کاری یزدانت نگهدار و معین . فرخی .در سپاهان شدی به طالع سعدهم بدان طالع آمدی بیرون دولت اندر شدنت راهنمای بخت در آمدنت راهن...
-
بی مثل
لغتنامه دهخدا
بی مثل . [ م ِ ] (ص مرکب ) (از: بی + مثل «عربی ») بی مانند و بی شبه و بی نظیر. (ناظم الاطباء). بی جفت . بی همتا. بی شبه . بی بدیل : مروارید بی مثل ؛ در یتیم . (یادداشت مؤلف ) : سپاس از خداوند بی مثل بیچون که با طالع سعد و با بخت میمون . سوزنی .چنانک...
-
فرخی
لغتنامه دهخدا
فرخی . [ ف َرْ رُ ] (حامص ) مبارکی . میمنت . یمن . خجستگی . فرخندگی . (یادداشت به خط مؤلف ). کامیابی : از هیچ جنگ روی نگردانیده بود الا به فرخی و فیروزی . (تاریخ بلعمی ).کز او فرخی بود و پیروزیش همان کام و نام و دل افروزیش . فردوسی .بدین خرمی و خوشی...
-
مسعود
لغتنامه دهخدا
مسعود. [ م َ ] (ع ص ) ضد شقی . نیکبخت شده و نیکبخت (و آن از فعل سُعِد و نیز أسعد می تواند باشد). ج ، مَساعید. (از اقرب الموارد). میمون و مبارک . (آنندراج ). نیک بخت . (دهار). سعادتمند. خجسته . فیروز. فرخنده . نیک اختر. نکواختر. سعید. خوشبخت . خوش اق...