کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
صفبندی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
صف بندی
لغتنامه دهخدا
صف بندی . [ ص َ ب َ ] (حامص مرکب ) رده بندی . صف سازی . صف آرائی . به صف درآمدن سپاهی یا نمازگزاران یا کسان یا چیزهای دیگر.
-
صف
لغتنامه دهخدا
صف . [ ص َف ف ] (اِخ ) سوره ٔ شصت و یکمین از قرآن . مدنیه پس از ممتحنه و پیش از جمعه و آن چهارده آیت است . اول آن : سبح ﷲ ما فی السموات و ما فی الارض و هو العزیز الحکیم .
-
صف
لغتنامه دهخدا
صف . [ ص َف ف ] (اِخ ) ضیعه ای است در معرة که سیف الدولة آن را به متنبی به اقطاع داد و او از آنجابه دمشق و از دمشق به مصر گریخت . (معجم البلدان ).
-
صف
لغتنامه دهخدا
صف . [ ص َف ف ] (ع اِ) قوم صف زده و در صف ایستاده . ج ، صُفوف . (منتهی الارب ). رسته . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ) (مهذب الاسماء) (السامی ). حَصیر. (منتهی الارب ). حِلاق . (منتهی الارب ). سِکاک . (منتهی الارب ). نخ . (صحاح الفرس ) : صف دشمن ترا ناستد پی...
-
صف
لغتنامه دهخدا
صف . [ ص َف ف ] (ع مص ) در صف جنگ و جز آن ایستاده کردن قوم را. (منتهی الارب ). رسته کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (مصادر زوزنی ). || صفه ساختن زین را. (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). || گوشت در سیخ کشیدن . (منتهی الارب ). گوشت تنک باز کردن تا بریا...
-
صف
لغتنامه دهخدا
صف . [ ص ُف ف ] (ع اِ) ایوان خانه و دالان . (غیاث اللغات ). رجوع به صفه شود.
-
صف اندر صف
لغتنامه دهخدا
صف اندر صف . [ ص َ اَ دَ ص َ ] (ق مرکب ) صف های پشت هم . صف از پی صف . صفاصف : فرشتگان عرش آشیان پیرامن وی صف اندر صف عاکف و واصف . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 448). رجوع به صف و صفاصف شود.
-
بندی
لغتنامه دهخدا
بندی . [ ب َ ] (ص نسبی ) اسیر. گرفتار. (آنندراج ) (غیاث ) (فرهنگ فارسی معین ). اسیر و گرفتار. ج ، بندیان . (ناظم الاطباء). اسیر. (ترجمان القرآن ). زندانی . ج ، بندیان . (فرهنگ فارسی معین ). محبوس . مسجون . مغلول : بندیان داشت بی زوار و پناه برد با خو...
-
هم صف
لغتنامه دهخدا
هم صف . [ هََ ص َف ف / ص َ ] (ص مرکب ) هم ردیف . در شمارِ... . دو تن که مشمول یک حکم باشند : چو در گنبدی هم صف مردگانی ز گنبد برون آ، بقایی طلب کن .خاقانی .
-
صف برکشیدن
لغتنامه دهخدا
صف برکشیدن . [ ص َ ب َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) صف آراستن . صف آرائی کردن : شهنشاه ایران چو زان گونه دیدبرابر همی خواست صف برکشید. فردوسی .رجوع به صف شود.
-
صف تیغ
لغتنامه دهخدا
صف تیغ. [ ص َ ف ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از دو طرف تیغ است و آن را صفحه ٔ تیغ هم گویند. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری ).
-
صف خاصه
لغتنامه دهخدا
صف خاصه . [ ص َف ْ ف ِ خاص ْ ص َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از خیل پیغمبران و انبیاصلوات اﷲ علیهم اجمعین باشد. (برهان ) (انجمن آرا).
-
صف زدن
لغتنامه دهخدا
صف زدن . [ ص َ زَ دَ ] (مص مرکب ) رده بربستن . صف کشیدن : همه شهر یکسر پر از لشکرش کمربستگان صف زده بر درش . فردوسی .ای خیل ادب صف زده اندر کنف توای علم زده بر در فضل تو معسکر. ناصرخسرو.چون ندیدند شاه را در غاربر در غار صف زدند چو مار. نظامی .گرد رخت...
-
صف شکستن
لغتنامه دهخدا
صف شکستن . [ ص َ ش ِ ک َ ت َ ] (مص مرکب ) پراکنده کردن صف . منهزم کردن صفوف دشمنان . درهم شکستن صف : سهل شیری دان که صفها بشکندشیر آنست آنکه خود را بشکند. مولوی .رجوع به صف و صف شکن شود.
-
صف کشیدن
لغتنامه دهخدا
صف کشیدن . [ ص َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) رده بستن . بصف ایستادن سپاه و نمازگزاران و جز آن : سپاه از دو رویه کشیدند صف همه نیزه و تیغو زوبین به کف . فردوسی .دو لشکربرابر کشیدند صف همه جانها برنهاده به کف . فردوسی .طرفداران که صف در صف کشیدندز هیبت پ...