کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
صفعه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
صفعة
لغتنامه دهخدا
صفعة. [ ص َ ع َ ] (ع اِ) واحد صفع است : تا شد از ضرب صفعه و سیلی گردن شیرخوارگان نیلی . سعدی .رجوع به صفع شود.
-
واژههای همآوا
-
سفاح
لغتنامه دهخدا
سفاح . [ س َف ْ فا ] (ع ص ) مرد بسیارعطا و فصیح و قادر بر سخن . (غیاث ) (آنندراج )(منتهی الارب ). آنکه قادر باشد بر سخن گفتن . (مهذب الاسماء). || خونریز. (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (منتهی الارب ). خونریزنده . سفاک . (مهذب الاسماء).
-
سفاح
لغتنامه دهخدا
سفاح . [ س َف ْفا ] (اِخ ) رجوع به عبداﷲبن محمدبن علی بن عبداﷲبن عباس شود.
-
سفاح
لغتنامه دهخدا
سفاح . [ س ِ ] (ع مص ) زنا کردن . (غیاث ) (آنندراج ) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ). با کسی زنا کردن . (المصادر زوزنی ) : چنانکه اگر بعضی از آن اقوال و تقریر جاری مجری بازی و مزاح میشود و نازل منزل هزل و سفاح میگردد. (ترجمه ٔ تاریخ محاسن اصفهان )...
-
سفاه
لغتنامه دهخدا
سفاه . [ س ِ ] (ع ص ، اِ) جمع سفیه . رجوع به سفیه شود.
-
صفاح
لغتنامه دهخدا
صفاح . [ ] (اِخ ) ابن عبدمناة الشاعر از بنی کلیب بن حبشیةبن سلول از بطون خزاعة است . (عقدالفرید چ محمد سعیدالعریان ج 3 ص 332).
-
صفاح
لغتنامه دهخدا
صفاح . [ ص َف ْ فا ] (ع ص ) صیغه ٔ مبالغه از صفح . غفار. صفوح . عفوّ. درگذرنده ٔ گناه . بخشنده ٔ جرم . آمرزگار.
-
صفاح
لغتنامه دهخدا
صفاح . [ ص ِ ] (اِخ ) قومهااند در سرحد نعمان . (منتهی الارب ).
-
صفاح
لغتنامه دهخدا
صفاح . [ ص ِ ] (ع اِ) ج ِ صفح است . (منتهی الارب ). رجوع بدان لغت شود. || چیزی است شبیه به مسحه که بر رخسار می برآید و بسبب آن رخسار فراخ می گردد و آن در اسب مکروه است . (منتهی الارب ).
-
صفاح
لغتنامه دهخدا
صفاح . [ ص ُف ْ فا ] (اِخ ) نصر گوید موضعی است نزدیک ذروه . (معجم البلدان ).
-
صفاح
لغتنامه دهخدا
صفاح . [ ص ُف ْ فا ] (ع ص ، اِ) سنگ ریزه های پهناور و دراز، صُفّاحَة یکی . (منتهی الارب ). سنگ پهن . (مهذب الاسماء). || شتران بزرگ کوهان . (منتهی الارب ).
-
صفاح
لغتنامه دهخدا
صفاح .[ ص ِ ] (اِخ ) موضعی است بین حنین و انصاب حرم بر جانب چپ آنکه از مشاش به مکه درآید و فرزدق ، حسین بن علی را در طریق عراق در آنجا دیده و گوید : لقیت الحسین بأرض الصفاح علیه الیلامق والدرق ...و ابن مقبل راست در مرثیه ٔ عثمان بن عفان : فنعف وداع ...
-
جستوجو در متن
-
صفع
لغتنامه دهخدا
صفع. [ ص َ ] (ع مص ) سیلی زدن کسی را یا نرم زدن پس گردن کسی را. (منتهی الارب ). سیلی زدن . (دهار) (غیاث ) (تاج المصادر بیهقی ) (مصادر زوزنی ). قفا که زنند کسی را. طپانچه زدن . مشت بر قفای کسی زدن . || (اِ) پشت گردنی : صدهزاران صفع را ارزانیم گر زبون ...