کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
صفا آوردن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
صفا آوردن
لغتنامه دهخدا
صفا آوردن . [ ص َ وَ دَ ] (مص مرکب ) خرم ساختن .شادمان کردن با مقدم خود : رسیدن گل و نسرین بخیر و خوبی بادبنفشه شادوش آمد، سمن صفا آورد. حافظ.صفا آوردید؛ خوش آمدید. باقدوم خود ما را خرسند کردید.
-
واژههای مشابه
-
شمعون صفا
لغتنامه دهخدا
شمعون صفا. [ ش َ ن ِ ص َ ] (اِخ ) شمعون الصفا. شمعون . پسر یونا یکی از دوازده حواری عیسی علیه السلام و ذکران او 22 اکتبر است . (یادداشت مؤلف ). یکی از دوازده نفر حواریون حضرت عیسی (ع ). (از حبیب السیر چ سنگی ص 51 و 52 و 53 و 181ج 1). رجوع به شمعون و...
-
صفا دادن
لغتنامه دهخدا
صفا دادن . [ ص َ دَ ] (مص مرکب ) پاکیزه کردن . جلا دادن . || ستردن موی : به سلمانی رفت و سر و صورت را صفا داد. || روشنائی باطنی به کسی دادن . معنویت و طهارت ضمیر به کسی دادن : به خردی بخورد از بزرگان قفاخدا دادش اندر بزرگی صفا. سعدی . || پاکیزه کردن ...
-
صفا داشتن
لغتنامه دهخدا
صفا داشتن . [ص َ ت َ] (مص مرکب ) مهربانی داشتن . اخلاص داشتن . صمیمی بودن : چرا با دل من صفایی ندارداگر درد امشب بلایی ندارد. صائب (از آنندراج ). || جلا داشتن . شفاف بودن . روشنی داشتن : شوم گر خاک ره درگرد من رو می توان دیدن ز بس آب و گلم بر یاد رخس...
-
صفا زدن
لغتنامه دهخدا
صفا زدن . [ ص َ زَ دَ ] (مص مرکب ) صلا زدن . خوش باش زدن . خوش باد زدن : دامنی بر آتش گل چون صبا باید زدن سیرچشمان گلستان را صفا باید زدن .میرزا رضی دانش (از آنندراج ).
-
صفا کردن
لغتنامه دهخدا
صفا کردن . [ ص َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) آشتی کردن . صلح کردن با : آنکه بی جرم برنجید و به تیغم زد و رفت بازش آرید خدا را که صفائی بکنیم . حافظ.بیار باده و آماده ساز مجلس عیش که شیخ صومعه با نفس خود صفا کرده ست . عرفی (از آنندراج ).کاش آن شوخ جفاپیشه وفا...
-
باب صفا
لغتنامه دهخدا
باب صفا. [ ب ِ ص َ ] (اِخ ) یکی از چهار در مسجد حرام به مکه ٔمعظمه : .. و مسجد حرام را چهار در است : باب بنی شیبه بر طرف عراقی است و مایل شمال و باب صفا مایل بطرف مغرب ... (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ برلین ص 5).
-
اهل صفا
لغتنامه دهخدا
اهل صفا. [ اَ ل ِ ص َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از صوفیان . (انجمن آرا). صاف دل . (ناظم الاطباء) : مودت اهل صفا چه در روی و چه در قفا. (گلستان ). || عیاش . (ناظم الاطباء).
-
باغ صفا
لغتنامه دهخدا
باغ صفا. [ غ ِ ص َ ] (اِخ ) باغی بوده است به تبریز که عباس میرزا نایب السلطنه احداث نموده است : دو باغ در دارالسلطنه ٔ تبریز [ ساخت ] یکی موسوم به باغ شمال و دیگری موسوم به باغ صفا. (تاریخ نو جهانگیر میرزا نسخه ٔ خطی ).
-
بی صفا
لغتنامه دهخدا
بی صفا. [ ص َ ] (ص مرکب ) مقابل مفرح و باصفا. بی طراوت . || بی اخلاص . مقابل پاکدل . رجوع به بی صفا (در ترکیبات صفا) شود.
-
چمن صفا
لغتنامه دهخدا
چمن صفا. [ چ َ م َص َ ] (اِ مرکب ) محل نشستن در باغ . (ناظم الاطباء).
-
جرجس صفا
لغتنامه دهخدا
جرجس صفا. [ ج ِ ج ِ ص َ ] (اِخ ) مکنی به ابوعکر. از علماء بود. او راست : الفرائد السنیة فی ایضاج الاجرومیة. (ازمعجم المؤلفین ).
-
صلح و صفا
لغتنامه دهخدا
صلح و صفا. [ ص ُ ح ُ ص َ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) آشتی کردن . صلح کردن . سازش کردن . رجوع به صلح شود.
-
صدق و صفا
لغتنامه دهخدا
صدق و صفا. [ ص ِ ق ُ ص َ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) خلوص . راستی . حقیقت : هزار شکر که دیدم بکام خویشت بازز روی صدق و صفا گشته با دلم همساز.حافظ.