کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
صدید پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
صدید
لغتنامه دهخدا
صدید. [ ص َ ] (ع اِ) زردآب . (منتهی الارب ) (ربنجنی ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ) (غیاث اللغات ) (مهذب الاسماء) : باز کافر خورد شربت از صدیدهم ز قوتش زهر شد در وی پدید. مولوی .|| ریم . خون بریم آمیخته . خونابه . رطوبة سیالة... تستحیل الیها اللحم الفاسد....
-
صدید
لغتنامه دهخدا
صدید. [ ص َ ] (ع مص ) بانگ و ناله کردن . (منتهی الارب ). بانگ کردن . (دهار) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ) (تاج المصادر بیهقی ).
-
صدید
لغتنامه دهخدا
صدید. [ ص َ] (اِ) اسم سریانی اثمد است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
-
واژههای همآوا
-
سدید
لغتنامه دهخدا
سدید. [ س َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان قصبه ٔ بخش حومه ٔ شهرستان سبزوار واقع در 15 هزارگزی شمال سبزوار و سر راه مالرو عمومی سبزوار. هوای آن معتدل و دارای 34 تن سکنه است . آب آنجا از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات ، پنبه و شغل اهالی زراعت است .راه ...
-
سدید
لغتنامه دهخدا
سدید. [ س َ ] (ع ص ) استوار و راست . (منتهی الارب ). راست . (مهذب الاسماء). راست و درست و محکم و استوار. (غیاث ) (آنندراج ) : زعیمی بود بناحیت طالقان وی را احمد بوعمرو گفتندی مردی پیر و سدید و توانگر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 200). مردی سدید، جلد، سخندا...
-
جستوجو در متن
-
شبیش
لغتنامه دهخدا
شبیش . [ ش َ ] (اِخ ) فرقه ای است از صدید از جرباء و هیشان ، مثلونة و خماس شاخه های آنند. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 580).
-
نشف کننده
لغتنامه دهخدا
نشف کننده . [ ن َ ک ُ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف مرکب ) بخود کشنده . جذب کننده : بعضی قابض است که جگر را قوت دهد و بعضی پزاننده است و بعضی صدید را و ماده ٔ بد را نشف کننده است و پاک کننده . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
-
ریش بلخی
لغتنامه دهخدا
ریش بلخی . [ ش ِ ب َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) قرحه که از بثره ها باشد که بهم پیوسته باشد و صدید از وی همی پالاید آن را ریش بلخی گویند و این ریش به رباط دهستان که نزدیک گرگان است بسیار تولد کند، آنجا آن را سناکر گویند و به بلخ و نواحی آن پشه گزیدگی گ...
-
غذ
لغتنامه دهخدا
غذ. [ غ َذذ ] (ع مص ) روان گردیدن ریم از جرح . (منتهی الارب ): غَذَّ الجرح ُ غَذّاً؛ سال بما فیه من قیح و صدید، تقول : ترکت جرحه یغذ. (اقرب الموارد). || آماسیدن و ریم کردن جرح . (منتهی الارب ).- غذ چیزی ؛ کاستن آن : غذ الشی ٔ؛ نقصه . (اقرب الموارد)....
-
خونابه
لغتنامه دهخدا
خونابه . [ ب َ / ب ِ ] (اِ مرکب ) آب با خون آمیخته . (یادداشت بخط مؤلف ). || آب مانندی که محتوی از خون و شیرباشد و به اصطلاح علمی فرنگ سرم گویند. || اشک خونین . خوناب . (ناظم الاطباء). اشک : چو نزدیک آنجای برزو رسیدببارید خونابه بر شنبلید. (ملحقات ش...
-
بانگ کردن
لغتنامه دهخدا
بانگ کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) آواز کردن . (ناظم الاطباء). فریاد کردن . بانگ برآوردن . صخب . اصلاق . اعجاج . عجیج . عج . صیحان . صیاح . صدید. صرخ . صراخ . هبیب . عزیف . زجل . قلقلة.کشکشة. سلق . (منتهی الارب ). هتف . (تاج المصادر بیهقی ). انتجاج . ...
-
خوناب
لغتنامه دهخدا
خوناب . (اِ مرکب ) خونابه . رجوع به خونابه شود. || مایع آب مانندی که محتوی از خون و شیر می باشد و به اصطلاح علمی فرنگ سرم گویند. (ناظم الاطباء). || اشک خونین . (ناظم الاطباء) : ز دیده ببارید خوناب شاه چنین گفت با مهتران سپاه . فردوسی .تو با داغ دل چن...
-
ابومسلم
لغتنامه دهخدا
ابومسلم . [ اَ م ُ ل ِ ] (اِخ ) مروزی .بلعمی در ترجمه ٔ طبری آرد: خبر بیرون آمدن ابومسلم صاحب دولت ولد عباس ، و این ابومسلم غلامی بود و سرّاجی همی کردی نامش عبدالرحمن بن مسلم و اندر خدمت گروهی از مردمان بود از بنی عجل بخراسان و او غلامی زیرک و هشیار ...