کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
صاعقه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
صاعقه
لغتنامه دهخدا
صاعقه .[ ع ِ ق َ ] (ع اِ) برقی که از ابر بر زمین افتد. پاره ٔ آتش هلاک کننده که از آسمان فرودآید با بانگ سخت . (ترجمان القرآن جرجانی ص 63). بانگی است با آتش و گفته اند بانگ سخت رعد است و بود که مر آدمی از شنیدن آن بیهوش شود و یا بمیرد. (تعریفات میر س...
-
واژههای مشابه
-
صاعقه آسا
لغتنامه دهخدا
صاعقه آسا. [ ع ِ ق َ / ق ِ ] (ص مرکب ) صاعقه مانند. شبیه به صاعقه در تندی و سرعت .
-
جستوجو در متن
-
شک
لغتنامه دهخدا
شک . [ ش ُ ] (فرانسوی ، اِ) برخورد. ضربه که به صحت کسی وارد آید. || اثر صاعقه و برق در اطراف محل ورود صاعقه .
-
صواعق بار
لغتنامه دهخدا
صواعق بار. [ ص َ ع ِ ] (نف مرکب ) صواعق بارنده . آنکه صاعقه ها ببارد : کشتی سلجوقیان برجودی عدل ایستادتا صواعق بار طوفانش ز خنجر ساختند. خاقانی .رجوع به صاعقه و صواعق شود.
-
آتش آسمان
لغتنامه دهخدا
آتش آسمان . [ ت َ ش ِ س ْ / س ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) آتش آسمانی . برق . صاعقه .
-
سابری
لغتنامه دهخدا
سابری . [ ب ِ ] (اِخ ) محمدبن عبدالعزیز عدوی قرشی صاحب السابری . معروف به صاعقه ، از مردم بغداد از محدثان است . (سمعانی ).
-
صاقعة
لغتنامه دهخدا
صاقعة. [ ق ِ ع َ ] (ع ص ) تأنیث صاقع. || (اِ) صاعقه . (اقرب الموارد).
-
فولادرگ
لغتنامه دهخدا
فولادرگ . [ رَ] (ص مرکب ) صفت اسب است به معنی نیرومند. استوار : آهن سم ، فولادرگ ، صاعقه انگیز. (سندبادنامه ).
-
برق زده
لغتنامه دهخدا
برق زده . [ ب َ زَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) صاعقه زده . که دچار برق زدگی شده باشد.
-
ادرخش
لغتنامه دهخدا
ادرخش . [ اَ رَ ] (اِ) درخش . برق آتش آسمانی که به تازی صاعقه خوانند. (آنندراج ). بعضی صاعقه و رعد را گفته اند و بقول اکثر لغتی است در درخش و بقول سامانی درخش مخفف آذرخش است : برق بالفتح ؛ درخش و ادرخش . (منتهی الارب ). و رجوع به آذرخش شود.
-
اصعاق
لغتنامه دهخدا
اصعاق . [ اِ ] (ع مص ) آتش افکندن از آسمان . (منتهی الارب ). صاعقه افکندن از آسمان . (آنندراج ). اصعاق آسمان به کسی ؛ صاعقه رساندن به وی . (از اقرب الموارد). بیهوش کردن . (منتهی الارب ). بمیرانیدن و بیهوش کردن . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (از قطر ...
-
صعق
لغتنامه دهخدا
صعق . [ ص َ ع ِ ] (ع ص ) آنکه بشنیدن آواز سخت بیهوش گردیده باشد. || منتظر و متوقع صاعقه از شدت هول . || مرد سخت آواز. (منتهی الارب ).
-
برق گیر
لغتنامه دهخدا
برق گیر. [ ب َ ] (اِ مرکب ) (اصطلاح فیزیک ) پاراتنر. صاعقه گیر. آهنی نوکدار که برسر بنا نصب کنند و بوسیله ٔ آن ساختمانها را از اثر صاعقه محفوظ دارند. مخترع آن فرانکلین آمریکائی است .اساس آن میله ٔ طویلی است از آهن که آنرا بر فراز عمارت نصب کنند و این...