کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
صائم الدهر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
صایم الدهر
لغتنامه دهخدا
صایم الدهر. [ ی ِ مُدْ دَ ] (ع ص مرکب ) آنکه پیوسته روزه دارد : صایم الدهر از ضرورت لبس بر چنین طاعتی نه مأجور است . ؟رجوع به صائم الدهر شود.
-
اسود
لغتنامه دهخدا
اسود. [ اَ وَ ] (اِخ ) ابن زیدبن قیس . وی صاحب عبداﷲ، و صائم الدهر و قائم اللیل بود و در سنه ٔ اربع و سبعین (74 هَ . ق .). درگذشت . (تاریخ گزیده چ لندن ج 1 ص 244).
-
مأجور
لغتنامه دهخدا
مأجور. [ م َءْ ] (ع ص ) دارای اجر و پاداش نیک مخصوصاً آنکه اولاد وی مرده باشد. (ناظم الاطباء). اجر داده شده و ثواب داده شده . (غیاث ). اجر داده شده . (آنندراج ). پاداش داده شده . پاداش یافته . اجر گرفته . اجرت گرفته . مزد یافته . (یادداشت به خط مرحو...
-
دنیاپرست
لغتنامه دهخدا
دنیاپرست . [ دُن ْ پ َ رَ ] (نف مرکب ) پرستنده ٔ دنیا. مال دوست . (ناظم الاطباء). دوستدار دنیا. (شرفنامه ٔ منیری ). دنیادار. (از آنندراج ) : نباشیم ازین گونه دنیاپرست که آریم خوانی به خونی به دست . نظامی .چو بینند کاری به دستت در است حریصت شمارند و د...
-
کعب مامة
لغتنامه دهخدا
کعب مامة. [ ک َ ب ِ م َ ] (اِخ ) از صحابه ٔ رسول اکرم بود و روزگار در نهایت زهد و سخا گذراند. صائم الدهر و قائم اللیل بود و همیشه بخاطر داشت اگر طاعت او بمیزان قبول سنجیده آید مژده ٔ آن بگوش خویش بشنود. روزی هنگام افطار که حرارت شدت و حدت داشت آب سرد...
-
احمد
لغتنامه دهخدا
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن محمدبن عبدالرحمان بن سعید یا سعد الابیوردی ، مکنی به ابوالعباس . مؤلف صفة الصفوه گوید:وی فقیهی فصیح از اصحاب ابوحامد اسفرائینی متوطن بغداد بود و بر جانب شرقی آن شهر و مدینةالمنصور ولایت قضاء داشت و مدرس و مفتی و مُناظر بو...
-
زبیری
لغتنامه دهخدا
زبیری . [زُ ب َ ] (اِخ ) محمدبن عبیداﷲبن زبیربن عمربن درهم اسدی ، مکنی به ابواحمد. ازراویانست و از مالک بن مغول روایت دارد. ابوخیثمه و قواریری از او نقل حدیث کنند. (از تاج العروس ). سمعانی آرد: ابواحمد محمدبن عبداﷲبن زبیربن عمربن درهم اسدی از مردم کو...
-
ابوسفیان
لغتنامه دهخدا
ابوسفیان . [ اَ س ُف ْ ] (اِخ ) وکیعبن جراح بن ملیح الرواسی . عباس دوری گوید که : احمدبن حنبل بمن گفت اگر وکیع را دیده بودی میدانستی که مثل او را ندیده ای و باز احمدبن حنبل گفت چشمان من مانند وی هرگز ندید، حدیث را نیکو به یاد میسپرد و گفتار او در فقه...
-
خورنده
لغتنامه دهخدا
خورنده . [ خوَ / خ ُ رَ دَ / دِ ] (نف )آنکه می خورد. اکیل . طاعم . آکل . اَکّال : خوری خلق را و دهانت نبینم خورنده ندیدم بدین بی دهانی . منوچهری .گر با خردی چرا نپرهیزی ای خواجه از این خورنده اژدرها؟ ناصرخسرو.زبهر دانش و دین بایدش همی مردم که خود خور...
-
احمد
لغتنامه دهخدا
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن علی بن المأمون النحوی اللغوی القاضی . یاقوت گوید: او دارای خطی ملیح و عقلی صحیح بود. مولد وی ذی القعده ٔ سال 509 هَ . ق . ووفات به شعبان 586 است . و من از پسر او ابومحمد عبداﷲبن احمد شرح حال احمد خواستم و او جزئی بخط پدر ...
-
ابوالعلاء
لغتنامه دهخدا
ابوالعلاء. [ اَ ب ُ ل ع َ ] (اِخ ) معرّی . احمدبن عبداﷲبن سلیمان بن محمدبن سلیمان بن احمدبن سلیمان بن داود المطهربن زیادبن ربیعةبن الحارث بن ربیعه ٔ تنوخی معری . شاعر لغوی . وی در فنون ادب استاد بود و نحو و لغت را در معره از پدر خویش و به حلب از محمد...
-
ابیوردی
لغتنامه دهخدا
ابیوردی . [ اَ وَ ] (اِخ ) محمدبن احمد الأبیوردی الکوفنی و کوفن یکی از قراء ابیورد است و یاقوت گوید: ابوالمظفر محمدبن ابی العباس احمدبن محمد ابی العباس احمدبن اسحاق بن ابی العباس محمد الامام بن اسحاق بن الحسن ابی الفتیان بن ابی مرفوعه منصوربن معاویة...
-
دست
لغتنامه دهخدا
دست . [ دَ] (اِ) از اعضای بدن . دوقسمت جدا از بدن که در دو طرف تن واقع و از شانه به پائین فروآویخته است و از چند قسمت مرکب است : بازو و ساعد و کف دست و انگشتان . به عربی ید گویند. (برهان ). مقابل پای و بدین معنی ترجمه ٔ «ید» بود و دستان جمع آن . (از ...