کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
شکوفا پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
شکوفا
لغتنامه دهخدا
شکوفا. [ ش ُ ](نف ) شکفته . شکفته شده . شکوفان . بازشده چون غنچه و شکوفه . (از یادداشت مؤلف ). شکفنده . شکوفه دهنده . || میوه ٔ خشکی که خود بشکافد. (فرهنگ فارسی معین ). ولی میوه های خشک دیگری نیز یافت میشود که آنها را شکوفا مینامند و شکفتن آنها به ا...
-
جستوجو در متن
-
ناشکوفا
لغتنامه دهخدا
ناشکوفا. [ ش ِ ] (نف مرکب ) مقابل شکوفا. رجوع به شکوفا شود. || در گیاه شناسی ، میوه هائی را گویند که به خودی خود شکفته و باز نمی شوند مانند فندق و بلوطو گندم و جو. رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 188 شود.
-
شکوفان
لغتنامه دهخدا
شکوفان . [ ش ُ ] (نف ) صفت حالیه ، در حال شکفتگی . شکوفا. شکفته . رجوع به شکوفاشود.
-
شکوفانیدن
لغتنامه دهخدا
شکوفانیدن . [ ش ُ دَ ] (مص ) شکوفاندن . شکوفا ساختن . شکفته ساختن . (از یادداشت مؤلف ).
-
کپسول
لغتنامه دهخدا
کپسول . [ ک َ ] (فرانسوی ، اِ) پوشینه ای ژلاتینی و به اندازه های مختلف که گردها و گاهی مایعات و روغنهای دارویی را به جهت مخفی نگاه داشتن طعم بد آنها در درون آن جای میدهند. || چاشنی تفنگ . || محفظه ٔ فلزی نگهداری اکسیژن را. || گونه ای میوه ٔ خشک شکوفا...
-
شکفاندن
لغتنامه دهخدا
شکفاندن . [ ش ِ ک ُ دَ ] (مص ) شکوفانیدن . شکوفا ساختن . شکوفان کردن . به شکوفه آوردن . شکفانیدن . شکفته ساختن : ز بوی خلق تو بر موضع شتاب و درنگ گل و سمن شکفاند بهار آتش و آب . مسعودسعد.روضه ٔ معرفت را تازه میگرداند و درخت شوق را بشکفاند. (نوروزنامه...
-
نیام
لغتنامه دهخدا
نیام . (اِ) غلاف شمشیر. (برهان قاطع). غلاف شمشیر و کارد و خنجر. (انجمن آرا) (آنندراج ) (از رشیدی ) (از غیاث اللغات ). غلاف هرچیز. (از فرهنگ فارسی معین ) : برآورد شمشیر تیز از نیام بدو گفت کای بدگهر پور سام . فردوسی .فرستادش اسبی به زرین ستام یکی تیغ ...
-
بکر
لغتنامه دهخدا
بکر. [ ب ِ ] (اِ) مأخوذ از تازی ، دوشیزه خواه بزرگ و یا کوچک باشد.(ناظم الاطباء). || دختر و زنی که در آن دخول نکرده باشند. (ناظم الاطباء) : روایت درست آن است کی بکر بوده [ خانی بنت بهمن ] و تا بمردن شوهر نکرد و بکر مُرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 52)...