کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
شکرافشان پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
شکرافشان
لغتنامه دهخدا
شکرافشان . [ ش َ ک َ / ش َک ْ ک َ اَ ] (نف مرکب ) افشاننده ٔ شکر.آنکه شکر پخش کند. (فرهنگ فارسی معین ) : نمک افشان شدم از دیده کنون شکرافشان شوم ان شأاﷲ. خاقانی .درخشان شده می چو روشن درخش قدح شکّرافشان و می نوش بخش . نظامی .غمزش از غمزه تیزپیکان تر...
-
جستوجو در متن
-
تیزپیکان
لغتنامه دهخدا
تیزپیکان . [ پ َ / پ ِ ] (ص مرکب ) پیکانی تیز و فرورونده . پیکانی که نیشی سخت باریک دارد. پیکانی که سری تند دارد : غمزش از غمزه تیزپیکان ترخندش از خنده شکرافشان تر. نظامی .رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود.
-
نمک افشان
لغتنامه دهخدا
نمک افشان . [ ن َ م َ اَ ] (نف مرکب ) نمک پاش . که نمک بر چیزی افشاند. || گریان . اشک ریزان : چون بر این خوان نمک بی نمکی است دیده از غم نمک افشان چه کنم . خاقانی .نمک افشان شدم از دیده کنون شکرافشان شوم ان شأاﷲ.خاقانی .
-
نوش بخش
لغتنامه دهخدا
نوش بخش . [ ب َ ] (نف مرکب ) که کام را شیرینی بخشد. لذت بخش : درخشان شده می چو روشن درفش قدح شکّرافشان و می نوش بخش . نظامی .خواجه ٔ چین گشاده کرد زبان گفت کاین نوش بخش نوش لبان .نظامی .
-
شکرپاش
لغتنامه دهخدا
شکرپاش . [ش َ ک َ ] (نف مرکب ) آنکه شکر افشاند. شکرافشان . (فرهنگ فارسی معین ). سخت شیرین . شیرین حرکات : در مجلس عشرت ز ظریفی و لطیفی خورشید شکرپاش و مه مشک فشان اوست . سنایی .|| شیرین سخن . خوشگوی . (فرهنگ فارسی معین ).
-
غزلخوان
لغتنامه دهخدا
غزلخوان . [ غ َ زَ خوا / خا ] (نف مرکب ) کسی که پیاپی سرود خواند. غزل سرا. غزل گو. غزل پرداز. کنایه از مطرب است . (آنندراج ) : من غزل گوی توام تا تو غزلخوان منی ای غزل گوی غزل خوان غزل خواه ببال . فرخی .تا غزلخوان را بباید وقت خواندن از غزل نعت از زل...
-
شکرفشان
لغتنامه دهخدا
شکرفشان . [ ش َ ک َ / ش َک ْ ک َ ف َ /ف ِ ] (نف مرکب ) شکرافشان . که شکر پاشد : سر زلف در عطف دامن کشان ز چهره گل از خنده شکّرفشان . نظامی . || کنایه از سخت شیرین . عظیم شیرین چون شکر. (یادداشت مؤلف ) : با دو لب شکرفشان با دو رخ قمرنشان نزد سپهر سرک...
-
خند
لغتنامه دهخدا
خند. [ خ َ ] (اِمص ) خندیدگی . (ناظم الاطباء). مخفف خنده . (یادداشت بخط مؤلف ) : غمزش از غمزه تیزپیکان ترخندش از خنده شکرافشان تر. نظامی .- پوزخند ؛ مسخره . طعنه . خنده ٔ به استهزاء و تحقیر. (یادداشت بخط مؤلف ).- خوش خند ؛ خوب خنده : خوش باش بدان د...
-
افشان
لغتنامه دهخدا
افشان . [ اَ ] (نف مرخم ، ن مف مرخم ، اِمص ) پراکنده . منتشر. متفرق . پاشان . (ناظم الاطباء). افشانیده شده . (آنندراج ). ریزان . ریزنده . (از مؤید الفضلاء).- افشان فروریختن بول ؛ بقطرات پراکنده دفع شدن آن چنانکه در پیران و بیماران . (یادداشت مؤلف ...
-
شما
لغتنامه دهخدا
شما. [ ش ُ ] (ضمیر) ضمیر جمع مخاطب . ضمیر شخصی منفصل دوم شخص جمع. انتم . کم . انتن . (یادداشت مؤلف ) : کدام است مرد از شما نام خواه که آید پدید از میان سپاه . فردوسی .دل خرابی می کند دلدار را آگه کنیدزینهار ای دوستان جان من و جان شما. حافظ.ای صبا با...
-
شکربار
لغتنامه دهخدا
شکربار. [ ش َ ک َ / ش َک ْک َ ] (نف مرکب ) شکرریز. (ناظم الاطباء) : سوی شهر مداین شد دگر بارشکر با او به دامنها شکربار. نظامی .ندارد تنگنای خاک صائب این قدر شکّرنی ِ کلک تو از جایی شکربار است میدانم . صائب تبریزی (از آنندراج ).سعدیا چون تو کجا نادره ...
-
ورد
لغتنامه دهخدا
ورد. [ وِ ] (ع اِ) تب . (منتهی الارب ). اسم است آن را یا نوبت تب . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). تب به نوبت و نوبت تب . (ناظم الاطباء). || پاره ای از خواندنی از قرآن و جز آن . یقال قرأت الورد. (منتهی الارب ) . جزئی از قرآن که انسان در هر شب به ق...
-
غمزه
لغتنامه دهخدا
غمزه . [ غ َ زَ / زِ ] (ع مص ، اِمص ) غمزة. رعنایی بود و چشم برهم زدن . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). رعنایی چشم و برهم زدن چشمک باشد و پندارم تازی است . (فرهنگ اسدی چ پاول هورن ). چشم برهم زدن و رعنایی باشد به کرشمه . (فرهنگ اوبهی ). حرکت چشم و مژه...
-
شکرریز
لغتنامه دهخدا
شکرریز. [ ش َ ک َ / ش َک ْ ک َ ] (نف مرکب ) شکرافشان . شکرریزنده . که شکر بریزد. که از او شکر ریزد، مثل نیشکر. (از یادداشت مؤلف ) : یا ابوبکر تویی چون قصب شکّرریزوین یکی مؤذن خام آمده ای از خرغون . منجیک . || هر چیز شیرین ، چون خنده و تبسم و غیره ....