کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
شوم زاد پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
شوم زاد
لغتنامه دهخدا
شوم زاد. (ن مف مرکب / ص مرکب ) به شومی زاده . زاده ٔ به شومی . بداختر. شوم اختر : بخواهم ز کیخسرو شوم زادکه تخم سیاوش به گیتی مباد.فردوسی .
-
واژههای مشابه
-
شؤم
لغتنامه دهخدا
شؤم . [ ش ُءْم ْ ] (ع اِمص ) ضد برکت . (از اقرب الموارد). بدفالی . || (ص ) بدفال . نقیض یمن . یقال : رجل شؤم . (منتهی الارب ).
-
شؤم
لغتنامه دهخدا
شؤم . [ ش ُءْم ْ ] (ع ص ، اِ) شترهای سیاه . (از اقرب الموارد) . شتران سیاه ، بخلاف حضارکه شتران سپیدند و لا واحد لهما. (از منتهی الارب ).
-
نفس شوم
لغتنامه دهخدا
نفس شوم . [ ن َ ف َ ] (ص مرکب ) آنکه گفتار او شومی و نحوست داشته باشد. (آنندراج ). آنکه گفتار وی شوم و نامبارک باشد. (ناظم الاطباء). نامبارک دم : نیفتد هیچ کافر بر زبان ناصحان یا رب مرا کردند عاقل رفته رفته این نفس شومان .صائب (ازآنندراج ).
-
شوم داشتن
لغتنامه دهخدا
شوم داشتن . [ ت َ ](مص مرکب ) نحس حساب کردن . نامبارک و بدیمن شمردن .
-
شوم اختر
لغتنامه دهخدا
شوم اختر. [ اَ ت َ ](ص مرکب ) بداختر. بدبخت . شقی . بداقبال : نرست از او بره اندر مگر کسی که بماندنهفته زیر خسی چون بهیم شوم اختر. فرخی .هرکه ز ایزد سیم و زر جوید ثواب بدنشان و بیهش و شوم اختر است .ناصرخسرو.
-
شوم اختری
لغتنامه دهخدا
شوم اختری . [ اَ ت َ ] (حامص مرکب ) بداختری . بدبختی .
-
شوم بخت
لغتنامه دهخدا
شوم بخت . [ ب َ ] (ص مرکب ) بدبخت . تیره بخت . سیاه بخت . شوربخت . (یادداشت مؤلف ) : سپهبد چه پرسد از آن شوم بخت که نه کام بادش نه تاج و نه تخت .فردوسی .
-
شوم بهر
لغتنامه دهخدا
شوم بهر. [ ب َ ] (ص مرکب ) که نصیب و بهره شومی دارد. که حظ و بخت و بهره ٔ نحس دارد. بدبخت : چنان ساخت با مادر آن شوم بهرکه بکشد جهان پهلوان را به زهر.اسدی (گرشاسب نامه ص 194).
-
شوم پی
لغتنامه دهخدا
شوم پی . [ پ َ / پ ِ ] (ص مرکب ) بدقدم . مقابل فرخ پی .نحس . مقابل مبارک قدم . (یادداشت مؤلف ) : وز آن زشت بدکامه ٔ شوم پی که آمد زدرگاه خسرو به ری . فردوسی .پراندیشه شد جان کاووس کی ز فرزند و سودابه ٔ شوم پی . فردوسی .بدو گفت خسرو که ای شوم پی چرا ...
-
شوم تن
لغتنامه دهخدا
شوم تن . [ ت َ ] (ص مرکب )بدیمن و منحوس و مکروه . (ناظم الاطباء) : که در کار این کودک شوم تن هشیوار با من یکی رای زن .فردوسی .تهمتن بدو گفت کای شوم تن چه پرسی تو نامم در این انجمن . فردوسی .بدشگون .(از ناظم الاطباء).
-
شوم دست
لغتنامه دهخدا
شوم دست . [ دَ ] (ص مرکب ) بدیمن . مقابل خوش یمن . نحس : نگفتم که با رستم شوم دست نشاید بر این بوم ایمن نشست . فردوسی .به آهنگرش گفت کای شوم دست ببندی و بسته ندانی شکست .فردوسی .
-
شوم رای
لغتنامه دهخدا
شوم رای . (ص مرکب )که رای و نظر نحس و بد دارد. بداندیشه : مستهان و خوار گشتند از فتن از وزیر شوم رای و شوم فن .مولوی .
-
شوم روی
لغتنامه دهخدا
شوم روی . (ص مرکب ) نامبارک روی . منحوس رخ . مقابل فرخ لقا : به گفتار گرسیوز شوم روی گران کرد بیهوده دل را بدوی .فردوسی .