کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
شمع 1 پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
شمعریز
لغتنامه دهخدا
شمعریز. [ ش َ ] (نف مرکب ) آنکه شمعها را بسازد و شمع ریختن مصدر این است . (آنندراج ). آنکه شمع افروختنی ریزد. شماع . (یادداشت مؤلف ). رجوع به شمع ریختن شود.
-
شمعة
لغتنامه دهخدا
شمعة. [ ش َ ع َ ] (ع اِ)واحد شمع. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). یکی شمع. شمع. (منتهی الارب ). یک پاره موم . (یادداشت مؤلف ).
-
عسو
لغتنامه دهخدا
عسو. [ ع َس ْوْ ] (ع اِ) شمع. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || شمع مومی . || موم . (ناظم الاطباء).
-
قیرس
لغتنامه دهخدا
قیرس . [ ق َ رِ ] (معرب ، اِ) موم که به عربی شمع گویند.(برهان ). قیرُس . از یونانی osَKer بمعنی شمع. موم .شمع. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به قیر و قار شود.
-
گیراننده
لغتنامه دهخدا
گیراننده . [ ن َن ْ دَ /دِ ] (نف ) نعت فاعلی از گیراندن . کسی که شمع یا آتشی یا چراغی درگیراند. افروزنده ٔ آتش یا شمع یا چراغ .آنکه آتش یا شمعی برافروزد و روشن کند : شمع روشن بی ز گیراننده ای یا به گیراننده ای داننده ای .مولوی .
-
کوکبی
لغتنامه دهخدا
کوکبی . [ ک َ / کُو ک َ ] (ص نسبی ) منسوب به کوکب .- شمع کوکبی ؛ از شاهد زیر چنین برمی آید که ظاهراً نوعی شمع بوده است : کونشان شده ست چون لگن شمع کوکبی وندر جواب این همه لال اند و الکن اند.سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-
هموخ
لغتنامه دهخدا
هموخ . [ هََ ] (اِ) شمع و مشعل و چراغ . (انجمن آرا).
-
فیروسا
لغتنامه دهخدا
فیروسا. (اِ) به سریانی شمع است . (فهرست مخزن الادویه ).
-
شمعدزد
لغتنامه دهخدا
شمعدزد. [ ش َ دُ ] (ص مرکب ) سارق شمع. که شمع دزد. || تعبیری طنزآمیز از خادم مزار امام یا امامزاده ای . (یادداشت مؤلف ).
-
ده تو
لغتنامه دهخدا
ده تو. [ دَه ْ ] (ص مرکب ) ده لا. ده تا. دارای ده تو. ده لایه : بر من که دلم چو شمع یکتاست پیراهن غم چو شمع ده توست .سعدی .
-
پفو
لغتنامه دهخدا
پفو. [ پ ُ ] (اِ) پُف . فوت . باد. دم . نفخة : آنکه بر شمع خدا آرد پفوشمع کی میرد، بسوزد پوز او.مولوی .
-
شمعچه
لغتنامه دهخدا
شمعچه . [ ش َ چ َ / چ ِ ] (اِ مصغر) شمع خرد استصباح را. (یادداشت مؤلف ). || تیر کوچک که زیردیوار یا سقف شکسته نهند نیوفتادن آنرا. (یادداشت مؤلف ). رجوع به شمع شود. || کبریت که به جای چوب ماده ٔ شمعی دارد. شمع سخت خرد که بر سر آن گوگرد باشد و چون کب...
-
پت پت
لغتنامه دهخدا
پت پت . [ پ ِ پ ِ ] (اِصوت ) حکایت صوت پیاپی فتیله ٔ چراغ گاه بآخر رسیدن روغن . جرِست چراغ و شمع میران . بانگ فتیله ٔ چراغ و شمع چون خاموش شدن خواهد. آواز فتیله ٔ چراغ چون روغن آمیخته به آب دارد یا روغن آن نزدیک به برسیدن است .- پت پت کردن (چراغ یاشم...
-
شمعصفت
لغتنامه دهخدا
شمعصفت . [ ش َص ِ ف َ ] (ص مرکب ) شمعسان . همچون شمع. مانند شمع. که چون شمع فروزان و درخشان و سوزان باشد : در پس هر ذره ای سوخته ای بهر اوشمعصفت تا به صبح بر قدم انتظار. خاقانی .آرزو می کندم شمعصفت پیش وجودت که سراپای بسوزند من بی سر و پا را. سعدی .ر...
-
طرحفی
لغتنامه دهخدا
طرحفی . [ طَ ح َ ] (ع اِ) شمع است . (فهرست مخزن الادویه ).