کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
شارک پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
شارک
لغتنامه دهخدا
شارک . [ رَ ] (اِ) مرغی است خوش آواز و کوچک . (لغت فرس ). مرغکی است خوش آواز و کوچک . گویند هزار داستان است . (معیار جمالی ). مرغکی است کوچک و خوش آواز و او را هزارداستان نیز گویند. (اوبهی ). نام جانوری است مشهور که شار نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری ). ...
-
شارک
لغتنامه دهخدا
شارک . [ رَ ] (اِخ ) نام قسمتی از کوه شلفین یا شروین در حدود سوادکوه و فیروزکوه به مازندران . رجوع به مازندران و استراباد رابینو، ترجمه ٔ وحید مازندرانی ص 67 و 68 شود.
-
شارک
لغتنامه دهخدا
شارک . [ رِ ] (اِخ ) ابن سنان . جد نصربن منصور شارکی . رجوع به شارکی (نصربن منصور) شود.
-
شارک
لغتنامه دهخدا
شارک . [ رِ ] (اِخ ) ابن النصر. از مشایخ و دانشمندان و فقهای سیستان در زمان حکومت حسین بن عبداﷲ سیاری از جانب عبداﷲبن طاهر به سیستان . رجوع به تاریخ سیستان ص 181، 184، 195 شود.
-
شارک
لغتنامه دهخدا
شارک . [ رِ ] (اِخ ) ابن سلیمان حمیری از معاصرین عبداﷲبن طاهر طاهری است و آنگاه که عبداﷲبن طاهر از حسین بن عبداﷲ السیاری حاکم سیستان مشاهیر آنجا را چون ابراهیم بن الحضین و... را بخواست این مرد بگریخت وبه مکه شد و آنجا مجاور شد و بازآمد روز سدیگر که ب...
-
شارک
لغتنامه دهخدا
شارک . [ رِ ] (اِخ ) شهرکی است از نواحی اعمال بلخ . طایفه ای از دانشمندان از قبیله ٔ ابوسعداز آنجا برخاسته اند. رجوع به (معجم البلدان ) شود.
-
واژههای مشابه
-
تپه شارک
لغتنامه دهخدا
تپه شارک . [ ت َپ ْ پ َ رَ] (اِخ ) دهی از دهستان فارسینج بخش اسدآباد شهرستان همدان است که در بیست و هشت هزارگزی فارسینج واقع است . کوهستانی و سردسیر است 62 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و لبنیات است و شغل اهالی زراعت و گله داری است و ...
-
جستوجو در متن
-
شارکی
لغتنامه دهخدا
شارکی . [ رِ ] (ص نسبی ) منسوب به شارک . رجوع به شارک شود.
-
شارو
لغتنامه دهخدا
شارو. (اِ) شارک . سارو.صاروج . (از فرهنگ جهانگیری ذیل سارو). نام جانوری است سیاه رنگ که در هندوستان پیدا شود و مانند طوطی سخن گوید. (فرهنگ جهانگیری ذیل سارو). بمعنی شارک است که جانور سخن گوی باشد. (برهان ). رجوع به شارک شود.
-
کرکری
لغتنامه دهخدا
کرکری . [ ] (اِ) در عبارت ذیل می نماید که نام نوعی پرنده باشد : و اندر دشتها و بیابانهای وی [ هندوستان ] جانوران گوناگونند چون پیل و کرگ و طاووس و کرکری و طوطک و شارک . (حدودالعالم ).
-
لاله سار
لغتنامه دهخدا
لاله سار. [ ل َ / ل ِ ] (اِ مرکب ) نام مرغی است خوش آواز. (برهان ) : پراکنده بی مشک دم سنگ خوارخروشان به هم شارک و لاله سار. خطیری .
-
ساروک
لغتنامه دهخدا
ساروک . (اِ) بمعنی سارو باشد که مرغ سخنگوی است . (برهان ). مرغی است سیاهرنگ در هندوستان بسیار، گویند طوطی وار سخن آموزد. (انجمن آرا) (آنندراج ). رجوع به سار، سارج ، سارچه ، سارک ، سارنگ ، سارو، ساری ، شار، شارک و شارو شود.
-
طنبورزن
لغتنامه دهخدا
طنبورزن . [طَم ْ / طُم ْ زَ ] (نف مرکب ) نوازنده ٔ طنبور. طنبوری . طنبرانی . (السامی ). طنبورانی . (دهار) : کبک ناقوس زن و شارک سنتورزن است فاخته نای زن و بط شده طنبورزنا.منوچهری .