کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
شادان و خندان پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
خندان دل
لغتنامه دهخدا
خندان دل . [ خ َ دِ ] (ص مرکب ) خوشحال . شادان . (یادداشت بخط مؤلف ) : نگر تا نداری هراس از گزندبزی شاد و خندان دل و ارجمند.فردوسی .
-
خندان لب
لغتنامه دهخدا
خندان لب . [ خ َ ل َ ] (ص مرکب ) متبسم . کنایه از شادان . شادروی : پیش خندان لبش ز اشک چو دُرگریه ٔ آفتاب دیدستند. خاقانی .زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست . حافظ.این مدت عمر ما چو گل ده روز است خندان لب و تازه...
-
خندان
لغتنامه دهخدا
خندان . [ خ َ ] (نف ، ق ) متبسم . خنده کننده . (ناظم الاطباء). مقابل گریان : بمزدک چنین گفت خندان قبادکه از دین کسری چه داری بیاد. فردوسی .چنین گفت آن کس که پیروز گشت سر بخت او گیتی افروز گشت بد و نیک هر دو ز یزدان بودلب مرد باید که خندان بود. فردوسی...
-
گشاده روی
لغتنامه دهخدا
گشاده روی . [ گ ُ دَ / دِ ] (ص مرکب ) آنکه حجاب ندارد. آنکه رو نبندد. || بشاش .خندان . شادان . طلق الوجه . (منتهی الارب ) : رسیدند بهرام و خسرو بهم گشاده یکی روی و دیگر دژم . فردوسی . || بشاش . خندان . شادان : گشاده روی باید بود یکچندکه پای و سر نیای...
-
چهره بشکفتن
لغتنامه دهخدا
چهره بشکفتن . [ چ ِ رَ / رِ ب ِ ک ُ ت َ ] (مص مرکب ) خندان شدن . متبسم گشتن . شادان روی شدن . به شور و نشاط آمدن . گشاده روی شدن از فرح و شادی : چو برزو ز شاه این سخن ها شنیدچو گل زآن سخن چهره اش بشکفید.عطائی (برزونامه ).
-
خوش منش
لغتنامه دهخدا
خوش منش . [ خوَش ْ / خُش ْ م َ ن ِ ] (ص مرکب ) فَکِه . فاکِه . خوش طبع. شادان .خندان . خرسند. راضی . (یادداشت مؤلف ) : بدین روز هم نیستی خوش منش که پیش من آوردی ای بدکنش . فردوسی .برفتند شادان دل و خوش منش پر از آفرین لب ز نیکی دهش . فردوسی .مگر کو ...
-
تازه روی
لغتنامه دهخدا
تازه روی . [ زَ / زِ ] (ص مرکب ) کسی که رویش مانند گل باطراوت باشد و لطیف و شادمان و مسرور و متبسم و خندان .(ناظم الاطباء). گشاده روی . مسرور. شادان . مهربان . شاد و خندان : طلق ؛ تازه روی . (منتهی الارب ). هش ّ؛ مرد شادمان و تازه روی و سبکروح . (منت...
-
تاران
لغتنامه دهخدا
تاران . (ص ) تیره و تاریک . (برهان ). منسوب به تار بمعنی تاریک . (فرهنگ نظام ). تاریک . (فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ جهانگیری ). در لفظ مذکور الف و نون علامت نسبت است . (فرهنگ نظام ). مرکب است از تار، ضد روشن و الف و نون که افاده ٔ معنی فاعلیت کند مانند خند...
-
شکفتن
لغتنامه دهخدا
شکفتن . [ ش ِ ک ُ ت َ ] (مص ) واشدن غنچه ٔ گل . (برهان ). خندیدن گل . خندان شدن گل . واشدن . گشادن . شکفته شدن . (ناظم الاطباء). بشکفیدن . بازشدن غنچه . به حد گل رسیدن غنچه . صورت برگها گرفتن شکوفه . بازشدن . انفغار. ابتزال . مثل این است که این فعل و...
-
شاد
لغتنامه دهخدا
شاد. (ص ) خوشوقت . خوشحال . بیغم . بافرح . (برهان قاطع). خوش و خرم . (آنندراج ). رام . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ذیل رام ). در پهلوی «شاد» و در اوستا «شات َ» بوده و در سنسکریت «شات َ» بمعنی خوشحال شدن هم هست . (فرهنگ نظام ). مسرور. شادان . شادمان ....
-
شکفته
لغتنامه دهخدا
شکفته . [ ش ِ ک ُ ت َ / ت ِ ] (ن مف / نف ) واشده . گشاده . (ناظم الاطباء). گل کرده . گل بازکرده . شکوفان . (یادداشت مؤلف ) : ای سرخ گل تو بسد و زر و زمردی ای لاله ٔ شکفته عقیق و خماهنی . خسروی .باد برآمد به شاخ سیب شکفته بر سر میخواره برگ گل بفتالید...
-
شاد کردن
لغتنامه دهخدا
شاد کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) شادان کردن . شادمان کردن . شادمانه کردن . خوشحال کردن . مسرور ساختن . سرور. مسرت . ابهاج . افراح . ایناس . تفریح : برنده بدو گفت کای تاجوریکی شادکن دل به ایرج نگر. فردوسی .نخستین نیایش به یزدان کنیددل از داد ما شاد و ...
-
بسا
لغتنامه دهخدا
بسا. [ ب َ ] (ق ) بمعنی ای بس و بسیار باشد. (برهان ) (سروری ) (هفت قلزم ) (دِمزن ). ای بس و بسیار چنانکه خوشا یعنی ای خوش . (انجمن آرا). ای بس و بسیار. (ناظم الاطباء). ای بس و بسیار چنانکه خوشا یعنی آن خوش . و مزید علیه بس و از بعضی مواقع مستفاد میشو...
-
خوشدل
لغتنامه دهخدا
خوشدل . [ خوَش ْ / خُش ْ دِ ] (ص مرکب ) بانشاط. شادان . مسرور. مقابل غمین . مقابل غمگین : چون به خانه آید خوشدل باشد و چون به صحرا رود اندوهگین بود. (قصص الانبیاء).با دوستان توخوشدل و مر دشمنانت رادرمانده گشته با غم و بی غمگسار دل . سوزنی .یک رادمرد ...
-
خرم
لغتنامه دهخدا
خرم . [ خ ُرْ رَ ] (ص ) شادمان ، خوشوقت . (برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). مسرور. دلخوش . شاد. (ناظم الاطباء). شاداب . سرزنده . مقابل نژند. باطراوت . (یادداشت بخط مؤلف ). بَش ّ : باز تو بی رنج باش و جان تو خرم با نی و با رود با نبیذ فنار...