کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سیر کردن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
سیر کردن
لغتنامه دهخدا
سیر کردن . [ س َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) راه رفتن . رفتن . طی کردن : تا بدین هفت فلک سیر کند هفت اخترهمچنین هفت پدیدار بود هفت اورنگ . فرخی .روزی سیر کرد و قصد هرات داشت . (تاریخ بیهقی ).نگر تا قضا از کجا سیر کردکه کوری بود تکیه بر غیر کرد.سعدی .
-
واژههای مشابه
-
کهن سیر
لغتنامه دهخدا
کهن سیر. [ ک ُ هََ / هَُ س َ / س ِ ] (ص مرکب ) آنچه از دیرباز در حرکت و سیر است . (فرهنگ فارسی معین ). که سیری کهن دارد. که گردشی قدیم دارد. آنچه سالهاست که در گردش و حرکت است : درستی خواست از پیران آن دیرکه بودند آگه از چرخ کهن سیر. نظامی .اگر شادیم...
-
گران سیر
لغتنامه دهخدا
گران سیر. [ گ ِ س َ / س ِ ] (ص مرکب ) آنکه سیر او بدیر بود. (آنندراج ). کندرو. دیررو. آهسته رو : نقرس گرفته پای گران سیرش اصلع شده دماغ سبکسارش . خاقانی .دو سنگ است بالا و زیر آسیا راگران سیر زیر و سبک سیر بالا.خاقانی . || دیرنفوذکننده . به کندی نفوذ...
-
گردون سیر
لغتنامه دهخدا
گردون سیر. [ گ َ س َ / س ِ ] (ص مرکب ) مسافر در آسمانها. (ناظم الاطباء). گردون سوار.
-
نیک سیر
لغتنامه دهخدا
نیک سیر. [ یَر ] (ص مرکب ) خوش رفتار. نیکوسیر : شادمان روی سوی خیمه نهادآن شه خوب روی نیک سیر. فرخی .ایزد این دولت فرخنده و پاینده کنادبر تو ای نیک دل نیک خوی نیک سیر.فرخی .
-
زمان سیر
لغتنامه دهخدا
زمان سیر. [ زَ س َ ] (ص مرکب ) کنایه از سریعالسیر است . (آنندراج ).مسافر شتاب زده و تندرو. (ناظم الاطباء) : سبکسارند چرخ و انجم از عزم زمان سیرش گرانبارند گاو و ماهی از حلم زمین سنگش . اثیرالدین اخسیکتی (از آنندراج ).رجوع به زمان و زمانه ٔگردش شود.
-
سبک سیر
لغتنامه دهخدا
سبک سیر. [ س َ ب ُ س َ /س ِ ] (ص مرکب ) مرادف سبک رکاب . (آنندراج ). تندرو. تیزرو: ذروع ؛ اسب و اشتر سبک سیر فراخ گام . (منتهی الارب ). فرس ذریع؛ اسپی سبک سیر. (منتهی الارب ) : کلک سبک سیراوست از پی اصلاح ملک از حبشه سوی روم تیزرونده نوند. سوزنی (دیو...
-
فرخ سیر
لغتنامه دهخدا
فرخ سیر. [ ف َرْ رُ ی َ ] (ص مرکب ) آنکه سیرتی پاک و خصال ستوده دارد. نیکوسیر : خسرو فرخ سیر بر باره ٔ دریاگذربا کمند اندر میان دشت چون اسفندیار. فرخی .رجوع به فرخ شود.
-
فرخ سیر
لغتنامه دهخدا
فرخ سیر. [ ف َرْ رُی َ ] (اِخ ) نهمین از سلاطین بابری هند که از 1124 تا1131 هَ .ق . پادشاهی کرد. (یادداشت به خط مؤلف ).
-
نیم سیر
لغتنامه دهخدا
نیم سیر. (ص مرکب ) آنکه به قدر کفایت خوراک نخورده و هنوز میل به خوردن داشته باشد. (ناظم الاطباء). که به تمام رفع گرسنگی او نشده باشد. (یادداشت مؤلف ). که هنوز اشتها دارد : حکیمان دیردیر خورند و عابدان نیم سیر. (گلستان ). || نیم راضی . (ناظم الاطباء)...
-
نیمه سیر
لغتنامه دهخدا
نیمه سیر. [ م َ / م ِ ] (ص مرکب ) نیم سیر. رجوع به نیم سیر شود.
-
واژگون سیر
لغتنامه دهخدا
واژگون سیر. [ س َ / س ِ ] (ص مرکب ) که باژگونه رود. که واژگونه در رفتار آید. که معکوس سیر و حرکت کند. پس رونده . مدبر : طالب از باغ امیدم می دمد گلهای یاس واژگون سیر است آری کوکب سیاره ام .طالب آملی (از آنندراج ).
-
آتش سیر
لغتنامه دهخدا
آتش سیر. [ ت َ س َ / س ِ ] (ص مرکب ) تندرو.
-
ابن سیر
لغتنامه دهخدا
ابن سیر. [ اِ ن ُ ؟ ] (اِخ ) از وراقین و کتابت مصحف نیز می کرده است در نیمه ٔ اول مائه ٔ چهارم هجری . (ابن الندیم ).