کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سیاهیلشکر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
سیاهی
لغتنامه دهخدا
سیاهی . (حامص ) مقابل سفیدی . سیاه . (از آنندراج ) : بعشق اندر نهیبی زین بتر نیست سیاهی را ز پس رنگی دگر نیست . (ویس و رامین ).حسنک ... جبه ای داشت حبری رنگ با سیاهی میزد. (تاریخ بیهقی ).بر سیاهی سنگ اگر زرت سپید آید نه سرخ زآن سپیدی دان سیاهی روی دی...
-
لشکر
لغتنامه دهخدا
لشکر. [ ل َ ک َ ] (اِخ ) ابن طهمورث دیوبند. بانی شهر «عسکر مکرم » که در آغاز نام «لشکر» داشته ودر خوزستان واقع است . (نزهةالقلوب چ لیدن ص 112).
-
لشکر
لغتنامه دهخدا
لشکر. [ ل َ ک َ ] (اِخ ) ظاهراً نام موضعی بوده است به سیستان . یا آن تصحیف بسکر است . (تاریخ سیستان ص 159).
-
لشکر
لغتنامه دهخدا
لشکر. [ ل َ ک َ ] (اِخ ) نام موضعی به جنوب تستر، بنا کرده ٔ لشکربن طهمورث . نام جدیدتر آن عسکر مکرم است . (نزهةالقلوب چ لیدن ص 112 و 215).
-
لشکر
لغتنامه دهخدا
لشکر.[ ل َ ک َ ] (اِ) سپاه . سپه . جیش . جند. عسکر. (منتهی الارب ). قال ابن قتیبة والعسکر، فارسی معرب . قال ابن درید و انما هو لشکر بالفارسیة و هو مجتمع الجیش . (المعرب جوالیقی ص 230). خیل . حشم . بهمة. (منتهی الارب ). حثحوث . قشون . سریة. (دهار). رج...
-
دل سیاهی
لغتنامه دهخدا
دل سیاهی . [ دِ ] (حامص مرکب ) دل سیاه بودن . سیاه دلی . تیره دلی : دل سیاهی دهند و رخ زردی بهل این سرخ و سبز اگر مردی .اوحدی .
-
سیاهی کردن
لغتنامه دهخدا
سیاهی کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) نمودار شدن . (غیاث اللغات ). کنایه از نمایان شدن . (آنندراج ) : ماه نو نتواند از روی خجالت شد سپیدچون سیاهی میکند از گوشه ای ابروی دوست . طاهر غنی (از آنندراج ). || سیاهی زدن : چون زلف راه عشق سیاهی کند ز دوراز بس ن...
-
سیاهی نمودن
لغتنامه دهخدا
سیاهی نمودن . [ ن ُ / ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) مرادف سیاهی زدن . || کنایه از نمایان شدن . (آنندراج ).
-
سیاهی ده
لغتنامه دهخدا
سیاهی ده . [ دِه ْ ] (نف مرکب ) شرمنده ساز. (از فرهنگ رشیدی ). شرمنده کن و خجل ساز یعنی شخصی که مردم را در گفتگو شرمنده و خجل سازد. (برهان ) (آنندراج ). || طاقت ده . || آرایش ده . (برهان ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). || خلافت ده . (برهان ) (آنند...
-
سیاهی ساز
لغتنامه دهخدا
سیاهی ساز. (نف مرکب ) مرکب ساز. (ناظم الاطباء).
-
نامه سیاهی
لغتنامه دهخدا
نامه سیاهی . [ م َ / م ِ ] (حامص مرکب )نامه سیاه بودن . گنهکاری . تبهکاری . اثیم و گنهکار وبدعمل بودن . صفت نامه سیاه . رجوع به نامه سیاه شود.
-
عارض لشکر
لغتنامه دهخدا
عارض لشکر. [ رِ ض ِ ل َ ک َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) آنکه سپاه را عرض دهد. رجوع به عارض شود.
-
ستاره لشکر
لغتنامه دهخدا
ستاره لشکر. [ س ِ رَ / رِل َ ک َ ] (ص مرکب ) آنکه لشکرش زیاد و بیحد باشد. که سپاهی فراوان دارد. که لشکر افزون دارد : یک تنه صدهزار تن می نهمت چو آفتاب ارچه بصدهزار یک بدر ستاره لشکری . خاقانی .بدر ستاره لشکر است اوج طراز آسمان بحر نهنگ خنجر است ابر س...
-
ساز لشکر
لغتنامه دهخدا
ساز لشکر. [ زِ ل َ ک َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) تجهیزات لشکر. اهبت . عُدّت . رجوع به ساز شود.
-
سالار لشکر
لغتنامه دهخدا
سالار لشکر. [ رِ ل َ ک َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) وازع . (منتهی الارب ). امیر لشکر. فرمانده ٔ سپاه . سردار سپاه . فرمانده ٔ لشکر. رجوع به سالار شود.