کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سکرات پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
سکرات
لغتنامه دهخدا
سکرات . [ س َ ک َ ] (ع اِ) ج ِ سکرة. (دهار). بی شعوری . بیهوشیها و تکلیفی که بوقت مرگ باشد. (آنندراج ) (غیاث ) : یکی از سکرات ملک آن است که همیشه جانیان را بجمال رضا آراسته دارد. (کلیله و دمنه ).یک دو آواز برآید ز چراغ وقت مردن که بود در سکرات .خاقان...
-
جستوجو در متن
-
عرق الجبین
لغتنامه دهخدا
عرق الجبین . [ ع ِ رَ قُل ْ ج ِ ] (ع اِ مرکب ) گویند «لقیت منه عرق الجبین » وآن مثلی است به معنی اینکه در کار او به اندازه ای رنج بردم و خسته شدم که پیشانی من عرق کرد. (از اقرب الموارد). و رجوع به ترکیب عرق جبین شود. || شدت سکرات موت . یا مشقت طلب حل...
-
سخط
لغتنامه دهخدا
سخط. [ س َ خ َ ] (ع مص ) غضب گرفتن . (اقرب الموارد). راضی نشدن . ضد رضا : ابونعیم مدتی بس دراز است در این سخط بماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 418).عیش ناخوش همی کنی به سخطسود بیخود چرا کشی به ستم . مسعودسعد.یکی از سکرات ملک آن است که خاینان را... آراسته...
-
سکرة
لغتنامه دهخدا
سکرة. [ س َ رَ ] (ع اِمص ) ضلالت و گمراهی . (آنندراج ) (منتهی الارب ). مستی . (آنندراج ). || شدت موت و غشی آن است . (آنندراج ). فیخه . ثقوة.فواق . (زمخشری ). سختی مرگ . (دهار). سختی و سرگردانی و مشقت و منه سکرة الموت . ج ، سکرات . (مهذب الاسماء).سکرة...
-
حاجی خواجه
لغتنامه دهخدا
حاجی خواجه . [ خوا / خا ج َ] (اِخ ) یکی از رجال عصر تیموری . در حبیب السیر آمده است :«و در خلال آن احوال ایلچی شاه شجاع از فارس رسیده و مکتوبی را که در وقت سکرات موت نوشته بود و اولاد خود را سفارش نموده رسانید. آن حضرت در جواب آن کتابت بمضمون آیه ٔ ک...
-
جان کندن
لغتنامه دهخدا
جان کندن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) جان دادن . محتضر بودن . در حال سکرات بودن . جان دادن میرنده . سکرات . سَوق . سیاق . (منتهی الارب ). نَزع : من همان گویم کان لاشه خرک گفت و میکند بسختی جانی . رشید وطواط.خصم در جان کندن آمد چون چراغ زان فواقش در دهان آ...
-
حسام نسفی
لغتنامه دهخدا
حسام نسفی . [ ح ُ م ِ ن َ س َ ] (اِخ ) صدر امام مشرف الملة و الدین حسام الائمة محمدبن ابی بکر نسفی .عوفی آرد: شرف الدین حسام ، آن دریابیان گوهرکلام که در فنون فضایل چون مردم یک فن بود، و ذات او مجموع علماء عالم بود اگرچه یکتن بود، و در وقتی که در سمر...
-
دشواری
لغتنامه دهخدا
دشواری . [ دُش ْ ] (حامص مرکب ) اشکال . سختی . زحمت . عسرت . (ناظم الاطباء). تعسر. تکاید. حرج . (منتهی الارب ). شق . (دهار). صعتر. صعداء. صعدد. صعوبة. عسر. عسرة. عسری . (منتهی الارب ). عنت . (دهار). عندأوة. غائلة. غمرة. غول . (منتهی الارب ). کراهة. ...
-
ناصح
لغتنامه دهخدا
ناصح . [ ص ِ ] (ع ص ) نصیحت کننده . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغة)(آنندراج ). پنددهنده . (ناظم الاطباء). اندرزگوینده . اندرزگو. واعظ. مذکر. ج ، نُصّاح . نُصَّح . نصحاء : اگر مرد از قوت عزم خویش مساعدتی تمام نیابد تنی چند بگزیند ...
-
دورباش
لغتنامه دهخدا
دورباش . (فعل امر، اِ مرکب ) کلمه ٔ فعل ؛یعنی عقب بایست و باخبر باش و راه بده و کنار برو. (ناظم الاطباء) (از غیاث ) (از آنندراج ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از انجمن آرا) (از شرفنامه ٔ منیری ) (برهان ).کلمه ای که فراشان پیشاپیش پادشاهی یا زنان حرم او می گ...
-
مردن
لغتنامه دهخدا
مردن . [ م ُ دَ ] (مص ) درگذشتن . فرمان یافتن . نماندن . جان دادن . درگذشتن . وفات کردن . فوت شدن . معدوم شدن . از دنیا رفتن . از جهان بیرون شدن . به دار باقی شتافتن . سفر آخرت کردن . به جهان دیگر رفتن . پرواز کردن مرغ روح . موت . فوت . رحلت . ارتحال...
-
برگرفتن
لغتنامه دهخدا
برگرفتن .[ ب َ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) برداشتن چیزی . (آنندراج )(ناظم الاطباء). برداشتن از جایی . (فرهنگ فارسی معین ). رفع : چون هامان خربزه به بازار آورد هرکس که می آمد یکی برمی گرفت . (قصص الانبیاء ص 57). پادشاه کتاب برگرفت و در وی نگریست . (سندباد...
-
آراسته
لغتنامه دهخدا
آراسته . [ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) آموده . موده . پدرام . مزیّن . مجمل . مُحلی . حالی . حالیه . مُطرّز. مزخرف . بغازه و گلگونه کرده : گر زآنکه به پیراسته ٔ شهر برآئی پیراسته آراسته گردد ز رخانت . ابوشعیب .و بهر پانزده روزی اندر وی [ اندرپریم قصبه ٔ قارن ...
-
دویدن
لغتنامه دهخدا
دویدن . [ دَ دَ ] (مص ) رفتن با تعجیل بسیار. شتابان رفتن . تاختن . (از ناظم الاطباء). اخرار. ساو. زکیک . قرضبة. قحص . افاجة. فندسة. کودءة. هبذ. کعسبة. تعی . جظ. طعسبة. رطل . رطول . نوداءة. ردی . ردیان . وَفَض . وفض . ایفاض . استیفاض . فدید. وکز. تلبط...